نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛
«ای شهید تو با فداکاری‌هایت در زمانی که رزمندگان جانشان در خطر بود با فریاد «یا زهرا» خودت رو روی مین‌ها می‌انداختی و یا سپری در برابر دفاع از فرمانده و یا دوستان می‌شدی ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۰۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

زندگی‌نامه شهید والامقام «علی نبئی»
شهید نبئی در هنگام پیروزی انقلاب یازده سال و براساس تعلیمات مذهبی، خانواده و فطرت پاکی که داشت توفیق الهی نصیبش گردید و به صدای رسای رهبر کبیر انقلاب و امام بزرگوار لبیک گفت و با وجود سن کم به فرمان رهبری به سوی جبهه شتافت و عاشقانه و حسین گونه جنگید.  
کد خبر: ۵۸۰۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

روایتی خواندنی از رزمنده کرمانشاهی«هدایت جلیلیان»
سال 1361 در شبی مهتابی، قرار شد عملیات مسلم بن عقیل (ع) را شروع کنیم. باید از خاکریز عبور می کردیم دشمن کاملا به ما دید داشت. کار دشوار شده بود. در بحران فکری بودیم که ابری آمد و فضای آسمان را پوشاند. لطف خدا شامل حال ما شد و توانستیم به راحتی از خاکریز عبور کنیم و دست به عملیات بزنیم. در ادامه متن کامل خاطره از زبان «هدایت جلیلیان» تقدیم می شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

قسمت نخست خاطرات شهید «حسنقلی ترحمی»
همسر شهید نقل می‌کند: «در مراسم عقد یک عکس امام خمینی(ره) را که خودم طراحی کرده بودم به ایشان هدیه دادم. تا آن عکس را گرفت، شروع کرد به گریه کردن. گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم نتونم یک سرباز واقعی برای امام زمان و رهبرم باشم. او در عمل ثابت کرد که به ندای امام و رهبرش لبیک گفت و سرباز واقعی آن‌ها شد.»
کد خبر: ۵۸۰۲۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

مادر شهید «عباسعلی کوچکی» نقل می‌کند: «آن روز که شهید شعبان ایثاری، چون خورشیدی بر روی دست‌های مردم آرام گرفته بود و به سمت شهیدآباد روستا می‌رفت، می‌گفت: خوش به‌حال شعبان! این ملت را آباد کرد! نگاهش آسمان را می‌کاوید و از خدا شهادت می‌خواست.»
کد خبر: ۵۸۰۲۸۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

روایتی خواندنی از رزمنده کرمانشاهی «پرویز نوروز»
دو نفر از مجروح‌ها جلوی ماشین، کنار من نشسته بودند و زیرپوش‌های قرمز و آبی رنگ به تن داشتند. یکی از آن ها به دیگری گفت: خوش به حال آنها که شهید شدند ما لیاقت نداشتیم. من به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و با گوشه چشم به آنها نگاه می‌کردم. دیدم پاهاشان خرد شده و گوشت و استخوانشان بیرون زده است. کتف یکی از آنها خرد شده بود. با این وجود در عالم صداقت و پاکی خود از شهادت می گفتند. در ادامه متن کامل خاطره از زبان «پرویز نوروز» تقدیم می شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

خاطرات شفاهی جانباز هفتاد درصد
«سعداله مرادی فرد» جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است که سال ۱۳۶۶ در جبهه قلاویزان مهران به افتخار جانبازی در راه اسلام و انقلاب نایل آمد. وی می‌گوید: جمهوری اسلامی ایران که امروز به ثمر نشسته و نماد آزادی و پیشرفت در جهان است را حاصل زحمات امام و ملت انقلابی ایران می‌دانم. در ادامه فیلم مصاحبه با این جانباز سرافراز تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

مادر شهید «علی‌اصغر دولابی» نقل می‌کند: «یک روز عرق ریزان درحالی که آن‌قدر دویده بود که تا بناگوشش سرخ شده بود، آمد خانه. نفس‌نفس زد و گفت: مامان! زود باش! باید برگردم؛ بچه‌ها منتظرن. لیوان آب را تا ته سر کشید و گفت: دلم برای بابا می‌سوزه؛ از صبح تا حالا کار کرده؛ حتماً خیلی گرسنه شده.»
کد خبر: ۵۸۰۲۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

«پیرمردی که خلق‌وخوی تندی داشت با عصبانیت رفت پیش حاج‌آقا. گفت شنیدم مخالف نماز جماعتی، چنین روشی از شما که یک روحانی هستی درست نیست. حاج‌آقا لبخندی زد و با خوش‌رویی پرسید فضیلت نماز جماعت بیشتره یا جهاد در راه خدا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

روایتی خواندنی از همرزم شهید مدافع حرم «اکبر نظری»
همرزم شهید «اکبر نظری» می گوید: عملیات مرصاد برای گردان برادر اکبر خیلی حساس بود چون تقریبا اولین تجربه‌ی جنگ نامنظم و خیابانی گردان بود. برادر اکبر با این که فرمانده بود، نیروها اصرار داشتند مستقیم جلو نرود، ناگهان جلو افتاد و با فاصله زیاد از بقیه نیروها، فقط با چند نفر به صورت هجومی و رخ به رخ به سینه منافقین زد و دقایقی بعد از عقب زدن منافقین دیدند با دست زخمی ولی صورت خندان و با روحیه بالا، یک خودرو با تجهیزات منافقین را به غنیمت گرفته و زیر باران گلوله عقب آورده.
کد خبر: ۵۸۰۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر گرانقدر شهید «علی شالی» در مصاحبه‌ای از خاطره‌ای بازگو می‌کند که در آن شهید «مهدی زین‌الدین»، فرمانده لشکر ۱۷ علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع) از ناراحتی شهادت علی شالی و دوستش شروع به اذان گفتن کرد که شما را به تماشای قسمتی از فیلم مصاحبه دعوت می‌کنیم.
کد خبر: ۵۸۰۲۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

خاطرات جانباز «آذربایجانی‌خورهشتی» در گفتگو با نوید شاهد؛
«پرستار با دیدن من گفت: این مجروح از بین رفتنی است، دیگر به عمل کردنش نمی‌ارزد، چرا عملش کنیم. از نظر آنها، من تمام کرده بودم لذا مرا به سردخانه بیمارستان انتقال می‌دهند. ۴۵ دقیقه تا یک ساعت در سردخانه بودم، دو نفر از کارکنان بیمارستان که جنازه‌ای را به سردخانه می‌آورند موقع برگشت می‌بینند انگشت بزرگ پای من، تکان کوچکی می‌خورد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید زنده «محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

سری چهارم
پایگاه خبری نوید شاهد بوشهر تصاویری از اعزام رزمندگان اسلام به جبهه های حق علیه باطل منتشر کرد.
کد خبر: ۵۸۰۲۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید «رضا دهقانی دودوی» می‌گوید: زمانی که شهید می‌خواست به سربازی برود به من گفت که به مدرسه می‌رود. من و پدرش اطلاع نداشتیم که اسمش را برای جبهه هم نوشته است. یک روز خوابش را دیدم، تو خواب خداحافظی کرد و گفت؛ مادر اگر برنگشتم، دلگیر نباش.
کد خبر: ۵۸۰۱۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸

کد خبر: ۵۸۰۱۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

کد خبر: ۵۸۰۱۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۱۰

کد خبر: ۵۸۰۱۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

قسمت دوم خاطرات شهید «حسین سماوی»
هم‌رزم شهید «حسین سماوی» نقل می‌کند: «گفتم: حسین آقا! چرا ناراحتی؟ با دلخوری گفت: خواب دیدم. به دلم برات شده توی این عملیات شهید می‌شم. می‌خوام از نفر‌ات اوّلی باشم که به این توفیق می‌رسم. خمپاره‌ای آمد و ترکشش به سر حسین خورد و بی‌هوش افتاد. گفتم: حسین آقا! رسیدی به اون چیزی که می‌خواستی!»
کد خبر: ۵۸۰۱۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۷

قسمت نخست خاطرات شهید «حسین سماوی»
هم‌رزم شهید «حسین سماوی» نقل می‌کند: «با خنده گفتم: اگه امشب به گشت رفتی، یک قدم به نیت من بردار و بگو: خدایا! یک قدم ثوابش برای محمدتقی نوشته بشه. او هم خندید و رفت.»
کد خبر: ۵۸۰۰۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۶

«عزیز سراسیمه خود را به او می‌رساند و می‌پرسد جواد آمده. آقاجان با بغض جواب می‌دهد بله آمده و اشک می‌ریزد مادر با خون‌سردی می‌گوید حاج‌آقا چرا گریه می‌کنی؟ جواد به آرزوی خود رسید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۰۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۶