وقتی خبر شهادت احمد را آوردند، مشکی نپوشیدم. سبز پوشیدم، چون میدانستم پسرم به جایگاهی رسیده که آرزوی هر مؤمنی است. اینجا روایت مادری است که نه تنها اشک نریخت، بلکه شکرگزار بود برای این موهبت الهی...
برادر شهید «غیبعلی انصاری» در روایتی از خاطرات او میگوید: مادرم سواد خواندن نداشت. ما وقتي نامه و حرفهاي قشنگ برادرم را برايش ميخوانديم. خوشحالي در چشمهاي مادرم موج ميزد.
مردم همه خود را در ماجرای انقلاب سهیم می دانستند. خانواده ما همگی در جریان آن روز شرکت داشتند.من مرحوم پدرم ، شهید صفا و شهید محمد باقرو برادر کوچکترم جواد. حتی مادرم هم چادر به کمرش بسته بود ...
راديو عراق ميگفت: از دست رضا زنگنه خسته شديم، شبها ميآيد شبيهخون ميزند و ميرود. ساعتي كه شهيد شد تو جبهه در مبارزه با دموکراتها بود که ميگويند از 14 سالگي فرمانده بود...
بهترين خاطرهاي كه از او دارم اين هست كه روزي براي برداشت محصول و مخصوصاً كاشت ذرت به منطقه باز«سرحدآباد» كرج رفته بوديم و در زير آفتاب شديد و سوزان آن...
زیبایی ها صرفااز طریق چشم سردیده نمی شدند ، بدون واسطه دیدن قابل لمس بودند اصلا خودت جزئی از آن بودی . حضرت امام را دیدم در جایی با چند تا از دوستانم که قبلا شهید شده بودند ، ایستاده و من با چند نفر از دوستان در فاصله چند متری آنها...