«از جبهه که برمیگشت چند بار او را دیدم. یافتم که ره صد ساله را یک شبه در جبهه طی کرده است ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمد انصاریان» است که تقدیم حضورتان میشود.
«زانویش را با وسیلهای که همراه داشتم محکم بستم و گفتم که بنشیند و من با آرپیجی شلیک کنم ولی ایشان قبول نکردند گفتند کمک کن تا بلند شوم و در عوض من با دوشکا آنها را بزنم و با اصرار به او کمک کردم و بهزور بلند شد که شلیک کند ولی اینبار تکتیرانداز نامسلمان سینه ایشان را هدف گرفت ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«عباس به تعبیر من سرباز واقعی اسلام و ولایت بود و همه خصوصیات یک سرباز فدایی را داشت ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«زمانی که در نجف اشرف بودم به یاد دارم در یکی از پیادهرویها (از آنجا به کربلا) که یک شب اربعین مانده بود. عدهای پیاده راه میپیمودند. آنان شعار میدادند حسین جان! زینب و طفلانش از شام میآیند تا شکایت کنند از مصیبتی که بر آنها روا داشتند و کسی را پیدا نمیکردند که به او شکوه کنند. اینک آمدهاند تا با سالار شهیدان در میان نهند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
«پس از زیارت اتومبیلها بهسرعت نجف را به سمت کربلا پشت سر گذاشتند. نماز ظهر را در کنار ضریح شش گوشه امام حسین(ع) بهجا آوردم. با چشمانی اشکبار با سالار شهیدان خداحافظی کردم. نماز عصر را در کنار ضریح حضرت ابوالفضل العباس(ع) خواندم، برای آخرین بار ضریح را بوسیدم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
«نقل میکنند که آقای رجایی در دوران دستفروشی، با دو نفر شریک بودند. وقتی میخواستند در پایان روز، ده تومن سود به دست آمده را تقسیم کنند. آقای رجایی پنج تومان را به یکی از شرکا داد و پنج تومان باقیمانده را بین خود و نفر سوم تقسیم کرد ...» ادامه این خاطره از شهید رئیسجمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده»؛
«فصل زمستان بود و جایی هم که ما ایستاده بودیم تا کمر در آب بودیم. هوا هم آنقدر سرد بود که وقتی بخار دهانمان خارج میشد مثل دود سیگار پیچ میخورد و بالا میرود و از این طریق هم عراقیها به حضور ما در محل موردنظر پی برده بودند ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«وقتی آقای چگینی آمد و پارچهها را کنار در خانه دید بلافاصله ترتیبشان را عوض کرد تا شبیه پرچم ایران نباشد. او با این کار به ما فهماند نباید کاری کنیم که رژیم طاغوت به رسمیت شناخته شود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات معلم شهید «قدرتالله چگینی» است که در آستانه بزرگداشت روز معلم تقدیم حضورتان میشود.
«لحظاتی شیرین و به یاد ماندنی برای هر سه نفر ما بود. سه برادر مسلمان ایرانی سه خلبان اسیر، که دو - سه ماه را در تنهایی با آن شکنجهها، سختیها، دلهرهها و ترسها گذرانده بودند حالا در کنار هم بودند. از اینکه دیگر تنها نخواهیم شد اشک شوق و امید از چشمانمان جاری بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
«نامهای که برای یک شهید مینویسم، درد دل کردن با اوست و بیگمان تو در آن سوی افق چیزی دیدی که چشم را از دیدن جهان فرو بستهای و دستهای تو منتهای دلتنگی من است و اکنون تو تمام دلتنگیهای مرا با خود بردهای ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.