انگشتری که پس از شهادت به دست صاحبش رسید
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیاکبر قلعهآقابابائی یکم فروردین ۱۳۳۷ در روستای قلعه آقابابا از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش رضاقلی و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پنجم مرداد ۱۳۶۷ با سمت طراح و نقاش در اسلامآبادغرب توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله به گردن، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
انگشتری که پس از شهادت به دست صاحبش رسید
هجده سال بیشتر نداشتم. دید و بازدید نوروزی و قول و قرار خانوادهها برای خواستگاری. فروردین تا اردیبهشت راهی نبود که یک دختر هجده ساله با موافقت خانوادهاش، پای در زندگی مردی گذارد که تنها هفت سال فرصت زیستن داشت و آن هم نیمه وقت! البته نه من از هفت سال خبر داشتم و نه او. بالاخره خانواده نظر مثبت داشتند و من هم به پیروی از آنان درس و تحصیل را رها کردم و قید دانشگاه را هم زدم. همه از خوبیها و متانت و سلامت آن خانواده و علی آقا میگفتند. آن روزها که مثل حالا نبود، دختر و پسر خیلی از قبل همدیگر را نمیشناختند. ما یکی دو ساعت با هم حرف زدیم. شش ماه هم نامزد بودیم. ما ساکن بهشهر و آنها ساکن دامغان. ازدواج که کردیم، در دامغان ساکن شدیم. چون تنها بودم و هیچ آشنایی جز على و خانواده او نداشتم، با مادرشان زندگی میکردیم.
زندگی آرامش بخشی داشتیم. چهل و پنج روز پس از ازدواج به جبهه رفت و با فک و دهان خرد و خمیر شده به دامغان برگشت. ترکش خورده بود؛ جنگ چهره پر هراس خودش را نشان داد. چندین هفته مجروح بود و تنها میتوانست مایعات بخورد. مدتی برای درمان او را به تهران فرستاده بودند؛ سپس به دامغان آوردند. زحمت پرستاری ایشان هم بیشتر به عهده مادر بزرگوار و خواهرشان بود. آنها حامیان خوبی برای من بودند. حتی پس از استقلال منزل، باز نزدیک آنها زندگی میکردیم. روز جمعه سوم دی ماه ۱۳۶۱ مصادف با شهادت امام حسن عسگری (ع) اولین فرزندمان روشنی بخش زندگی ما شد و نامش را حسن نهادیم. در آن فاصله علی آقا کمابیش جبهه میرفت و برمیگشت. فرزند دوم ما فهیمه هم سوم دی ماه ۱۳۶۳ به دنیا آمد.
علیرغم تنهایی و دلتنگی و مشکلات طاقت شکن زندگی، قادر نبودیم مانع جبهه رفتن علی آقا شویم. سال ۶۶ هم که مصطفی فرزند سوم ما به دنیا آمد، پدرش هفت روز پس از ولادتش به جبهه رفت و بعد از چهل و پنج روز برگشت. ماندن او غنیمتی بود که با سرعت میگذشت. یادم است از کردستان برگشته بود که سه چهار روزی به سفر زیارتی مشهد رفتیم. دلش میخواست مرهمی بر دردهای نبودنش بگذارد. مرحوم مادرش نقل میکرد: «پدر شهیدی از شهدای همرزم علی آقا آمده بود که انگشتر او را بدهد. گفت انگشتری در میان وسایل فرزند شهیدشان بوده که به خواب پدر میآید و میگوید این انگشتر را از آقای علیاکبر بابائی به یادگار گرفته بوده است و حالا که شهید شده نشانی خانه آقای بابائی را در خواب به پدر میدهد که آن را بیاورد و تحویل بدهد. علی آقا وقتی انگشتر را دید گفت: «آن شهید از شدت عشقی که به من داشت، اصرار داشت به او یک یادگاری بدهم که من هم انگشتر عقیقم را به او دادم.»
علی آقا دیگه اهل زمین نبود. بیشتر از آن که به فکر ما یا بچهها باشد، به خدا، شهادت، جبهه و جنگ فکر میکرد. من به زندگی و برگشت او میاندیشیدم و دعا میکردم؛ اما او عاشق رستگاری از دلبستگی بود. سرانجام عشق او بر دعای من غلبه کرد؟ حالا که شهید بین ما نیست حضورش همیشگی است. در خواب و بیداری با او حرف میزنم. بچهها ارتباط خوبی با پدر شهیدشان دارند. هم سر مزار او میروند و با او حرف میزنند و هم در رویایشان با پدرشان حرف میزنند. حتی پسر کوچکمان که هیچ ذهنیتی از پدرش نداشت. البته حالا دیگه بزرگ شده و ازدواج کرده.
زندگی آرام و عجیبی داشتیم. هم من آرام بودم و هم علی آقا. اصلا نمیدانستیم دعوا چیست؟ آدم شایسته و بزرگی بود و چقدر فروتن، خیلی هم قابل احترام. چقدر دلم میخواست به جای «علی» او را «آقا» صدا بزنم، ولی اجازه نداد. کاش پاکی، صداقت، گذشت و مهربانیای که در وجود او موج میزد تا همیشه در جان فرزندان ما باقی بماند. دلم نمیخواهد از درد و رنج و سختیهای نبودنش بگویم. از مشکلاتی که بر یک مادر با سه فرزند میگذرد. خوشبختانه بچهها از آب و گل بیرون آمدهاند و دارند پا در میان سالی خود میگذارند و به زندگی خود میرسند.
وقتی رفت همه دار و ندارم را با خودش برد
دفعه آخری بود که میرفت. حالش متفاوت بود. انگار میدانست که به راه بیبازگشت میرود. با بچهها و من عادی خداحافظی کرد. معلوم بود که نمیخواست تشویش و اضطرابی در ما پدید آورد. خم شدن، برخاستن، راه رفتن، نگاه کردن و لبخند نزدن او داشت بی طاقتم میکرد.
خداحافظی کرد و رفت. همه دار و ندارم را با خودش برد؛ آرامش و قرارم را، امید و اختیارم را. دلم طاقت نیاورد. آمدم جلوی ماشینها. به هر جا سرک کشیدم و از هر که پرسیدم گفتند در ماشین جلویی است. رفتم زدم به در ماشین و صدایش کردم. آمد پایین؛ دید خیلی پریشانم. گفت: «چرا آمدی؟»
گفتم: «طاقت نداشتم؛ دلم آشوب بود آمدم ببینمت!» باز خداحافظی کردم، اما هنوز نگاهم به خیابان بود که ماشین در پیچ خیابان از نظرم محو شد. خیلی گریه کردم. بعدا دوستانش نقل کردند که تا خود کرمانشاه، على نه با کسی حرف زد و نه شوخی کرد، تمام مدت سرش پایین بود؛ یا میگریست یا خاموش بود.
انتهای متن/