یک شهید برای خدمت به انقلاب کافی نیست!
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیاصغر کلامی دهم تیر ۱۳۳۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسین و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جهادگر بود. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر خفگی در آب به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش علیرضا نیز شهید شده است.
با حرفهایش درد به سینهام میانداخت
هر آجرش را با سختی روی هم گذاشته بود. از گرگ و میش هوا میرفت این طرف و آن طرف، وقت خواب میآمد خانه. گفتم: «خدا رو شکر سرپناه برای خودت ساختی!»
چشم چرخاند دور و بر خانه و گفت: «زحمت زیادی کشیدم؛ ولی باید همه اینا رو بذاریم و بریم.»
حرفش درد میانداخت توی سینهام. علیرضا تازه شهید شده بود. خواستم اعتراض کنم: «این حرفها چیه میزنی؟ به امید خدا سالها سایهات بالای سر زن و بچهات و همه ما میمونه.»
علی اصغر پیش دستی کرد و گفت: «باید بریم، پس بهتره کارها رو برای خدا انجام بدیم. نمیدونم از من قبول میکنه یا نه.»
(به نقل از خواهر شهید)
بچهها رو طوری تربیت کن که در راه اسلام باشند
تا وقت گیر میآورد، میگفت: «میخوام برم!»
دیر وقت آمد. پرسیدم: «علیاصغر! صبح ساعت شش رفتی و الان هشت شبه، کجا بودی؟»
گفت: «توی جهاد به یه نفر نیاز دارن.»
لباس بچهها را جمع کردم و گفتم: «کجا؟ مادرت نیست. میدونی رفته مسافرت. چطوری بهش بگیم؟ غیر اون علیرضا تازه شهید شده. صبر کن، بعد هم میتونی بری جبهه.»
جوابم یک نگاه چند ثانیهای بود. رفت توی اتاق و کشوهای کمد را باز و بسته کرد. هر چه دستش بود، انداخت داخل ساک. باورم شد که این دفعه رفتنی است. چارهای نداشتم. بقیه وسایلش را جمع کردم. گفت: «باید برم، به خاطر خدا ناراحتی نکن. بچهها رو طوری تربیت کن که در راه اسلام برن!»
(به نقل از همسر شهید)
یک شهید برای خدمت به انقلاب کافی نیست!
مادر جلویش ایستاد. ازش ناراحت نبود. بنده خدا داشت سنگ من را به سینه میزد. علیاصغر هم حرف خودش را میزد. گفتم: «حرف مادرت رو گوش کن، به خاطر من میگه. دو قلوها که به دنیا اومدن برو!»
ناراحت شد و با دلخوری گفت: «تو باید بگی برو جبهه. فکر میکنی هر خانه یک شهید بده کافیه.»
چند ماه پیش بود که علیرضا شهید شد. مادر به آرزوی دلش رسید و یک پسر را در راهی که دوست داشت داد. اگر نمیخواست علیاصغر برود، بخاطر من بود، ولی علیاصغر دلش جای دیگر بود.
رو به مادر گفت: «علیرضا برای خدمت کردن تو کافی نیست. باید بیشتر از اینا به انقلاب و جنگ خدمت کنی. من هم میخوام توی راه او باشم و به همون راه برم.»
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/