بچههای حزبالله شهر
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید حجتالله روحانی هفدهم تیر ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسینعلی و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ با سمت تکتیرانداز در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
درونش در حال تغییر بود
مثل قبل، ساعتها جلوی آینه نمیایستاد تا موهایش را فرم دهد. دیگر شلوار لی و تیشرتهای رنگی نمیپوشید. حتی سراغ شیشههای رنگارنگ عطرهایش هم نمیرفت. کمتر او را میفهمیدم. درون حجتالله یک چیزی داشت عوض میشد. برای مرخصی از منطقه برگشت. از داخل ساکش چند کتاب درسی را بیرون آورد. با تعجب پرسیدم: «حجتالله! مگه اونجا کتابم میتونین بخونین؟»
گفت: «آره! چرا نتونیم؟ خیلی از بچههایی که اونجا هستند، دبیرن؛ دانشجو هستن؛ بچه محصلها هم هستند. اونجا با هم درسا رو کار میکنیم. با هم زبان کار میکنیم. کلاسهای عقیدتی بسیار عالی داریم که اینجا مثل اون پیدا نمیشه. اونجا دانشگاهه! من الآن از تو جلو افتادم و رفتم دانشگاه!»
(به نقل از خواهر شهید)
غافل بودم که خداوند از عهد و قرار ما باخبر است
با هم قرار گذاشته بودیم برای رفتن به منطقه و شرکت در عملیات با هم نرویم یا این که از دامغان با هم و در یک روز نرویم. حجتالله تصمیم گرفت زودتر از من برود. به همین خاطر شب قبل از رفتن به خانهمان آمد و خداحافظی کرد. چند روز بعد طبق قرارمان من هم رفتم.
بعد از این که به منطقه رسیدم. دو روز دنبال او میگشتم. هر جا نشانی از او بود خودم را میرساندم؛ اما او دو ساعت قبل از رسیدن من از آنجا رفته بود. غافل بودم که خداوند از عهد و قرار ما باخبر است. زیرا هر عهد و پیمانی تنها به اراده او صورت میگیرد. حجتالله مثل سایه شد و هر چه میدویدم به او نمیرسیدم. در یک جا نبود. من نتوانستم او را پیدا کنم. تا یک شب قبل از عملیات قرار بود ما بچههای تیپ نجف اشرف، نیروی پشتیبانی باشیم نه عمل کننده؛ اما حجتالله قبل از شروع مرحله سوم عملیات شهید شده بود.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، خسرو مجیدیان)
بچههای حزبالله شهر
روزهای شروع جنگ، تمام دنیا بزرگترین هدفشان این بود که ایرانِ گذشته را دوباره تعریف کنند؛ ایرانی با سربند شاه و سلطه؛ بنابراین آن زمان که در مرزهای فکر و اندیشه در مقابل دیدگاه و افکار ناب انسان دوستی و آزادیخواهی مردم مومن ایران به بنبست فکری رسیدند، از سویی دیگر در مرزهای خاکی نیز به پیروزیهایی دلخواه دست نیافتند؛ اقدام به ترور انسانهایی کردند از جنس آب، شفاف و جاری.
شفاف در مرتبه عالی از بندگی و تسلیم حق شدن و جاری در تمام امور مردم شهر؛ چه در لحظههای سخت و چه در لحظههای شادشان. در همان زمان، هر روز که میگذشت بر تعداد اطلاعیههایی با نام «بچههای حزبالله شهر» نیز اضافه میشد. در تمام محله ها، کوچهها و مساجد صحبت از اطلاعیههای «بچههای حزب الله شهر» بود.
محتوای آن اطلاعیهها تمام اهدافی که در پس آن ترورها پنهان شده بود تا بر چهره درخشان انقلاب و پایداری مردم غباری از ندامت و پشیمانی بنشاند، مثل رد پای خیس باران، آن گرد و غبار را پاک و ناپدید کرده بود. آن روزهای سخت مبارزه، در دبیرستان فردوسی تدریس میکردم. برادرم حجتالله نیز دانشآموز همان دبیرستان بود. بعد از پایان کلاس مدیر صدایم زد و گفت: «آقای روحانی! برادر شما کاری کرده که خیلی شجاعت میخواد. میتونست زندگیمو به هم بریزه!» گفتم: «مگه چه کار کرده؟» ایشان ادامه داد: «کلید دفتر دبیرستان مدتی است که گم شده بود. گشتیم و پیدا نکردیم. از طرفی از اداره بخشنامه شده که از دستگاه تکثیر بیشتر محافظت بشه. فکر میکنم یک گروهی میآیند و شبها از این دستگاه استفاده میکنند. بعد از تحقیق زیاد متوجه شدم که برادر شما به عنوان سرگروه کلید رو از دفتر برداشته و این کار رو انجام میدهند و اطلاعیهها رو تکثیر میکنند.» من از ایشان به خاطر این که موضوع را با من در میان گذاشته تشکر کردم.
با حجت الله در این باره صحبت کردم. به هیچ عنوان قبول نمیکرد. با پافشاری و اصرار بر بیان حقیقت، اقرار کرد و گفت: «بله داداش! من کلید رو برداشتم. شبها اطلاعیهها را تکثیر و روزها پخش میکردیم.» شجاعت او و اعضای گروهشان که آقای جلالی جانباز، شهید ریحانی و شهید طیبی بودند برایم قابل احترام و تحسین بود. گفتم: «شما برو یک طوری کلید را بگذار داخل دفتر تا مدیر متوجه نشه و شک نکنه.» شاید امروز مطالب اطلاعیه «بچههای حزب الله شهر» در ذهن ما نباشد؛ اما نام اطلاعیه «بچههای حزب الله شهر» همان روحیه و شور را در یادها زنده میکند.
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/