هدیهاش قشنگ بود اما احساسش قشنگتر
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید حسین نمازی بیستم تیر ۱۳۴۳ در روستای بیابانک از توابع شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش روحالله (فوت ۱۳۴۳) و مادرش ستاره نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. کارمند صنایع دفاع بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ در بمباران شیمیایی جزیره مجنون مصدوم شد. سال ۱۳۶۸ ازدواج کرد. ششم مرداد ۱۳۶۹ در بیمارستان آلمان بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
دستان کوچکش مرهم دردهایم بود
همسرم قصاب بود. گوسفند میخرید و کشتار میکرد. تنها منبع درآمدمان بود با پنج بچه قد و نیم قد. به همین درآمد کم راضی بودیم و خودمان را خوشبخت میدیدیم که خوشبختیمان خیلی دوام نیاورد. بچههایم یتیم شدند. برایشان هم پدر بودم و هم مادر، حسین هفت ماهه بود.
سرِ زمین مردم کار میکردم. هر جا که میرفتم حسین همراهم بود. توی بازیهای عالم بچگیاش نقش کسی را بازی میکرد که پولهای زیادی دارد و به مادرش میدهد تا او دیگر مجبور نباشد کار کند و عرق بریزد. ناگهان بادی میآمد و پولهایش را که کاغذهای رنگی و عکس توی کتابها بود، با خودش میبرد. اشکش در میآمد و میگفت: «همه پولم رو که میخواستم بدم به تو، باد برده. فردا باز هم باید بری تو آفتاب کار کنی. ...»
شب موقع خوابیدن با دستهای کوچکش پاهایم را ماساژ میداد تا دردم کمتر شود و خوابم ببرد.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: ای مردم به پا خاسته! تمام توطئههای آمریکا برای از بین بردن اسلام است
هدیهاش قشنگ بود اما احساسش قشنگتر
تهران کار میکرد. اولین حقوقش را که گرفت، آمد به من سر بزند. ساکش را جلوی در گذاشت و آمد مرا تنگ در آغوش گرفت. چند ساعت بعد چیزی کادو پیچ دستش بود. داد دستم و گفت: «بازش کن ببین!»
از خوشحالیاش خوشحال شدم. گفتم: «چیه عزیزم؟» از من گرفت و گفت: «بده خودم بازش میکنم.» روسری کرم گلدار با حاشیه قهوهای بود. سرم کرد و گفت: «وای مامان چقدر بهت مییاد!»
توی آیینه خودم را دیدم. روسری قشنگ بود ولی احساس او قشنگتر. بوسیدمش و گفتم: «قربون دستت حسین! خیلی خوش سلیقهای مادر!»
یاد بازیهای عالم بچگیاش افتادم که دلش میخواست نداشتههایم را جبران کند.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: خدایا! گر چه مملو از گناهم، ولی با قلبی شکسته رو به سوی تو آوردم
قسمشان به جان عمو حسین بود
آمد اصفهان که به ما سر بزند. بچهها دورش حلقه زدند و میخواستند بروند طرفش که با دست مانع شد.
بس که به بچهها محبت میکرد قسمشان به جان عمو حسین بود. نگاه پرسشگر ما معذبش کرد. کمی که گذشت شروع کرد به شوخی.
شک کردم و گفتم: «حسین! مجروح شدی؟» دست و پایش را نشان داد و گفت: «هم دست و هم پا.» حالش متغیر بود. بعدا فهمیدم که شیمیایی شده بود.
(به نقل از زن برادر شهید)
انتهای متن/