بابا را زدند؛ خاطرات تلخ یاسمن از روز شهادت پدر
سردار سرتیپ دوم شهید «جعفر کشمیر» در حمله اخیر رژیم سفاک صهیونیستی به کشور عزیزمان به شهادت رسید، به همین مناسبت نوید شاهد سمنان گفتگویی با خانواده این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
همسری مهربان و فداکار
من بیست و شش سال با ایشان زندگی کردم. حاصل این ازدواج دو فرزند دختر و پسر است. شهید بسیار انسان متعهدی بود. متعهد به خانواده و نسبت به مسئولیتی که داشت. اگر جایی بودیم و با او تماس میگرفتند که به محل کارش برود، بلافاصله خودش را به آنجا میرساند. تقریبا سیزده سال در سمنان زندگی کردیم. یکبار برای دیدار با والدینم در مسیر سمنان-گرمسار بودیم. با ایشان تماس گرفتند که خودش را باید به محل کارش در سمنان برساند. ایشان در همان جاده در کنار یک کارخانه ما را پیاده کرد و با برادرش تماس گرفت تا به آنجا بیاید و ما را به گرمسار ببرد و خودش به سمنان بازگشت. نسبت به خانواده، فامیل، همکاران و مردم بسیار مهربان و فداکار بود. به صله رحم اهمیت ویژهای میداد و سعی میکرد ماهی یکبار اقوام را دعوت کند تا دید و بازدیدی انجام شود. بسیار با ایمان و مخلص بود. وقتی برای زندگی به تهران آمدیم، بیشتر اوقات من و ایشان برای نماز به مسجد میرفتیم، همسایهها به ما میگفتند: «شما مثل دو روح هستید در یک بدن.» در این مدت که به مسجد میرفتیم، همیشه سوره فتح را برای پیروزی جبهه مقاومت قرائت میکردیم. در یکی از این روزها وقتی از مسجد بیرون آمدیم، یک آقایی که به نظر فقیر میرسید و ظاهر خوبی نداشت، جلوی درب مسجد ایستاده بود. شهید کفش خودش را که من تازه برای ایشان از مشهد سوغاتی آورده بودم، به آن فرد هدیه داد و خودش با پای برهنه تا خانه آمد. من هم رفتم به بازار و یکییکی مغازهها را گشتم تا مانند آن کفش را پیدا کنم و دوباره برای ایشان خریدم.
آخرین دیدار
همیشه از ایشان میپرسیدم: «مسئولیتت در اداره چیست؟ برای یکبار هم که شده به من بگو.» میگفت: «من بازرس اداره هستم.» وقتی که شهید شد از همکارانش که پرسیدم، گفتند: «فرمانده بوده.» البته چندین سمت به ما گفتند و در آخر فکر میکنم ایشان مسئول بازرسی فراجا بود. هیچگاه از سمتهایش در خانه صحبت نمیکرد. شاید بتوانم بگویم به تمام ایران برای ماموریت میرفت. میگفت: «برای یک بازرسی کوچک میروم.» ولی احساس ما بر این است که ایشان یک فرمانده عالی رتبه بود. محل کارش، یگان ویژه فراجا واقع در بلوار هجرت جنب بیمارستان بعثت بود. روز آخر دو بار به خانه آمد. برای اولین بار بود که این اتفاق میافتاد. بانک سپه که مشکل پیدا کرده بود، رفته بود برای حل مشکل کارت بانکیاش. گفت: «نوبت بانک گرفتم برای حل مشکل کارتم. آمدم خانه صبحانه بخورم و بروم.» رفت و پس از مدتی دوباره بازگشت، گفت: «به بچهها بگو بیایند تا آنها را ببینم.» بچهها آمدند و کمی باهم صحبت کردیم. دخترم کارهایی که برای رفع مشکل کارت میتوانست انجام دهد از طریق اینترنت برای ایشان انجام داد و مسئله انتخاب رشته پسرم محمدحسین که سال دهم است را مطرح کردم. ایشان گفت: «اگر محمدحسین میتواند، رشته ریاضی را انتخاب کند.» بعد از آن رفت و این آخرین دیدار ما بود.
در دعاهایم شهادت میخواهم
همکارانش میگفتند ایشان وضو گرفته بود و برای نماز آماده میشد و در سالن محل کارش حضور داشت. بمب اول را که میاندازند، بلافاصله او و همکارانش قصد خروج از سالن را میکنند که بمبهای بعدی به سالن اصابت میکنند و باعث شهادت ایشان به همراه دو همکارش میشود. شهیدان ذبیحی و رنجبر در کنار همسرم به شهادت رسیدند. آنها با وضو به دیدار پروردگارشان رفتند. ساعت دوازده ظهر بود که من برای نماز به مسجد رفتم. آنجا شنیدم که میگفتند بلوار هجرت را هم زدهاند. ناگهان دلم آشوب شد و بسیار مضطرب شدم. برگشتم خانه. بچهها گفتند: «مادر! احتمالاً اتفاق بدی افتاده و ما باید برویم به محل کار پدر.» پسر و دخترم با هم به بلوار هجرت رفتند و من را با خودشان نبردند. تا ساعت ده شب به من چیزی نگفتند. بعد گفتند که باید به گرمسار برویم. وقتی به گرمسار رسیدیم، آنجا ماجرا را برای من تعریف کردند. در این مدت تا ساعت ده شب من رفتار بچهها را که میدیدم، شک کرده بودم که اتفاق بدی افتاده است و چندین بار به آنها گفتم که شما چیزی را از من پنهان میکنید، ولی باز هم چیزی نمیگفتند. پشت سر هم به تلفن همراه همسرم تماس میگرفتم، ولی ایشان جواب نمیداد. بعداً همکارش به من گفت: «چون شهید برای نماز رفته بود، موبایلش را داخل کشوی کمدش گذاشته و بهخاطر موج انفجار آسیب زیادی هم دیده بود.» همسرم عاشق شهادت بود. میگفت: «من یک روزی شهید میشوم.» میگفتم: «لطفاً از این حرفها نزن، من میترسم وقتی شما اینگونه صحبت میکنید.» میگفت: «وقتی برای نماز به مسجد میروم، در دعاهایم از خدا طلب شهادت میکنم.» عاشق شهادت بود و وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، شوق شهادت در وجود او شعلهورتر شد. ایشان در دوم تیرماه به شهادت رسید.
بابا را زدند
از دختر شهید خواستیم تا ماجرا را از آنجایی که به دنبال پدرش به محل کارش رفته بود با جزئیات برایمان تعریف کند، یاسمن گفت: پنج دقیقه به دوازده ظهر بود که داشتم از پنجره، بیرون را نگاه میکردم. متوجه شدم که سمت راستم یک انفجار بسیار شدیدی رخ داد. چون خانه ما نزدیک محل کار پدر بود، همان لحظه فریاد زدم: مامان! بابا را زدند. برادرم را دیدم که با ترس و با اینکه تمام بدنش میلرزید آمد جلوی پنجره و با گریه فریاد زد: «مامان یاسمن راست میگوید، بابا را زدند.» مادرم با اینکه خودش ترسیده بود به ما دلداری میداد و میگفت «مقر بابا پایینتر از محل انفجار است و اینجا احتمالاً سپاه یا پایگاه بسیج بوده است.» حدود چهل دقیقه پشت سرهم با پدرم تماس میگرفتیم اما در دسترس نبود. بعد از این مدت آنتن آمد و گوشی پدرم بوق میخورد و در دسترس بود، ولی جواب نمیداد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم: «من میروم به محل کار پدر.» پیاده راه افتادم به آن سمت. چون پدرم با موتور به سر کار رفته بود، تمام موتور سوارها را نگاه میکردم که آیا پدرم را در بین آنها پیدا میکنم یا نه؟ تا نزدیکیهای چهارراه کوکاکولا در خیابان پیروزی رفتم.
دیدم یکی از نیروهای ناجا در پیادهرو ایستاده است، درجهدار و فکر میکنم سرهنگ تمام بود. ایشان رفت داخل مغازه تعمیرات موبایل. رفتم به او گفتم: «عمو! ببخشید الان میدانید کجا را زدهاند؟» گفت: «بله عمو! پدافندهای نیرو هوایی و قصر فیروزه را زدهاند.» آنجا دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همزمان که گریه میکردم، میگفتم که پدرم در بلوار هجرت در ستاد فرماندهی نهاجا بوده است. ایشان وقتی فهمید پدرم نظامی است، هرچه خواست به من دلداری بدهد، کارساز نشد و من آرام نمیشدم. گفت: «الان با همکارم تماس میگیرم و اطلاعات کامل را به شما میدهم.» تماس گرفت و به صورت رمزی با همکارش صحبت کرد و یک دفعه مکثی کرد، وقتی مکثش را دیدم، در دلم شک به وجود آمد که اتفاقی افتاده است. اما پس از چند لحظه گفت: «عموجان! محل کار پدر شما مورد اصابت قرار نگرفته است و پدافندها و قصر فیروزه را زدهاند. شما به خانه برگرد. پدرت احتمالاً برمیگردد خانه.» من گفتم: «آخه هرچه با پدرم تماس میگیرم، جواب نمیدهد.» ایشان گفت: «احتمالاً برای کمک به بقیه رفته است.» یک مقدار به من دلداری داد و من آرام شدم. برگشتم خانه.
لحظات پر التهاب
در راه برگشت دوباره به موتور سوارها نگاه میگردم که ببینم آیا پدرم را میان آنها پیدا میکنم یا نه! برگشتم خانه و دیدم مادرم در حال حاضر شدن است که به مسجد برود. رفت و بلافاصله با حالت اضطراب زیاد بازگشت. گفت: «در مسجد حرفهایی زدند که نتوانستم آنجا بمانم. آنها میگفتند که بلوار هجرت مورد اصابت قرار گرفته است.» دوباره شروع کردیم به تماس گرفتن و باز هم نمیتوانستیم پدر را پیدا کنیم تا اینکه یکی از همکاران پدرم با مادرم تماس گرفت و به ما گفت: «از همسرتان خبر دارید؟» مادرم گفت: «هرچه با ایشان تماس میگیریم، پاسخ نمیدهد.» همکار پدرم گفت: «پاسخ من را هم نمیدهد، با شما تماس گرفتم تا ببینم از ایشان خبر دارید یا نه. ادامه داد که من کرج هستم به محض اینکه رسیدم به یگان به شما خبر میدهم.» من هم ساعت سه امتحان داشتم. امتحانم را دادم و حدوداً ساعت ۳:۴۵ دقیقه بود که دیگر تحملم تمام شد. دوباره قصد رفتن کردم. برادرم هم گفت با من میآید. مادرم هم میخواست همراه ما بیاید که ما گفتیم خانه بماند که اگر پدرم آمد، ایشان خانه باشد. من و برادرم با تاکسی اینترنتی حرکت کردیم به سمت مقر. راننده ماشین که از مقصد ما باخبر شد، گفت: «آن محل را بمباران کردهاند و بسیار خطرناک است.» ما گفتیم: «پدرمان آنجاست.» ایشان هم گفت: «انشاءالله که اتفاقی برایش نیفتاده باشد.» متوجه شدیم که ایشان قبلاً سرباز مقر پدرم بوده است.
تا سر بلوار هجرت که رفتیم، دیگر اجازه داخل شدن نمیدادند. به مسئول نیروی انتظامی گفتم: «پدرم در مقر است، اجازه بدهید به آنجا برویم.» ولی فایدهای نداشت. خیلی نگران بودم و شروع به گریه کردم که ایشان به من گفت: «خانم پدرت یا زیر آوار است یا دارد کمک میکند به آواربرداری.» آنجا بود که من فریاد بلندی زدم و گفتم: «چقدر راحت میگویی که پدرت زیر آوار است، من دخترش هستم، چرا با من اینگونه صحبت میکنید؟!» شدت نگرانی ما را که دید، اجازه داد ما وارد بلوار هجرت شویم و تا جایی که امکان داشت، نزدیک محل کار پدرم شدیم. از ماشین پیاده شدم و راننده در همین حین گفت: «اینجا منتظرتان هستم تا اگر جایی خواستید بروید، مشکل پیدا نکنید.» به سمت همکاران پدرم دویدم و پرسیدم: «آقا شما از پدرم خبر دارید؟» آنها میگفتند: «موبایلها از دسترس خارج شدهاند.» من میدویدم سمت همکاران پدرم و به آنها میگفتم: «خواهش میکنم از پدرم خبر به من بدهید.» ولی آنها رویشان را از من برمیگرداندند. مشخص بود آنها میدانستند که پدرم شهید شده است ولی نمیخواستند چیزی بگویند.
پدرم در میان شهدا نبود
آنجا التماس همکاران پدرم را میکردم و گریه میکردم ولی آنها پاسخی نمیدادند. یواشیواش خانوادههای دیگر هم آمدند تا از سلامتی عزیزانشان باخبر شوند. به هرکس که به داخل مقر میرفت، میگفتیم: «لطفاً از پدرم برای ما خبر بیاورید.» اما هرکس داخل میرفت، دیگر بازنمیگشت و یا اگر بازمیگشت، پاسخ ما را نمیداد. آنجا متوجه شدم که خرابیهای مقر بسیار زیاد است. در همین حین که داشتم داخل مقر را میدیدیم، یک ماشین از داخل مقر به سمت بیرون آمد، دویدم جلوی ماشین و پرسیدم: «آقا پدر من رو میشناسید؟ من دختر جعفر کشمیر هستم.» نتوانست نشد به چشمان من نگاه کند. به برادرم نگاه کرد و گفت: «شما پسر آقاجعفر هستید؟» برادرم گفت: «بله.» گفت: «هزار ماشاءالله!» یک نفس عمیقی کشید و گفت: «بچهها پدرتان را با آمبولانس به بیمارستان بعثت بردند. حالش خوب است ولی کمرش مقداری آسیب دیده است.» گفتم: «پس من به بیمارستان میروم.» ولی ایشان گفت: «به خانه برو چون نمیگذارند داخل بیمارستان شوید.» ولی من پافشاری کردم که باید به بیمارستان بروم. سوار همان ماشین شدیم و رفتیم به سمت بیمارستان بعثت. در این بین مادرم دائم تماس میگرفت که خبری از پدرتان شد یا نه. من هم میگفتم: «نه، هنوز هیچ خبری از پدر نداریم.» وقتی به بیمارستان رسیدیم با یک جمعیت عظیمی روبهرو شدیم که به دنبال عزیزانشان آمده بودند. همه در حال گریه و شیون بودند. ما به اورژانس رفتیم و به ما گفتند که به ساختمان پشتی بروید و آنجا روی شیشه اسامی مجروحان را زدهاند. به آنجا رفتم و چون جمعیت زیادی آنجا بود، نتوانستیم جلو برویم. برگشتم داخل اورژانس. به محض اینکه داخل شدیم، دیدیم چند جنازه ا دارند میآورند. بسیار ترسیدم. آنها را در کیسههای مشکی گذاشته بودند و به سمت آمبولانس میبردند. رفتم جلو و خودم را روی جنازهها انداختم. روی کیسههای مشکی نام شهدا را زده بودند، یکییکی میخواندم و نمیخواستم نام پدرم را ببیینم. نام پدرم در میان آنها نبود.
نمیخواستم باور کنم
دوباره از پرستار خواستم که از پدرم به من خبری بدهد. به من گفت: «به ساختمان پشت برو و آنجا هرطور شده لیست را پیدا کن، هرچه هست همانجا هست.» دوباره به آنجا رفتیم و هرطور شده بود از بین جمعیت به جلو رفتیم. همان لحظه یک سرباز بالای سکو رفت و گفت: «لیست مجروحین را میخوانم و اگر عزیز شما نامش در لیست نبود، یعنی شهید شده است.» لحظات سختی بود. یکییکی میخواند ولی از نام پدرم خبری نبود تا اینکه آن لیست تمام شد. اصلاً نمیخواستم باور کنم و به حرف آن سرباز هم اهمیت ندادم. من و برادرم مثل مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف میرفتیم تا اینکه یک سرباز من را صدا زد و گفت: «چه شده است؟» گفتم: «ماجرا را برایش تعریف کردیم. سرباز گفت: «یکی از دوستانم پرستار است به ایشان میگویم که به ما خبر بدهد.» دوستش به ما خبر داد که چنین شخصی را به بیمارستان نیاوردهاند. گفت: «آن لیستی مجروحان را که روی شیشه زدهاند هر یک ربع یا نیم ساعت یک بار به روز میشود، گفت منتظر باشید و لیست را مدام چک کنید و ببینید نام پدرتان هست یا نه.» آنجا بود که من تماس گرفتم با داییام و با گریه با ایشان قضیه را تعریف کردم.
داییام در بیمارستان با یکی از پرستاران دوست بود و شماره آن پرستار را به من داد. تماس گرفتم. پرستار گفت: «من بیمارستان ولیعصر هستم و دارم به بیمارستان بعثت میآیم. منتظر باشید تا من بیایم.» در آنجا هر از چند گاهی که خبر شهادت فردی را به خانوادهاش میدادند، صحنههای بسیار غمانگیزی را مشاهده میکردیم. فریاد بود و شیون. نتوانستم طاقت بیاورم و دوباره با آن پرستار تماس گرفتم، اما بازهم از پدرم خبری شد. ایشان گفت: «برگردید خانه. کاری از دست شما برنمیآید.» گفتم: «نه، من میمانم تا پدرم را پیدا کنم.» پرستار گفت: «متاسفانه پدرتان را به سردخانه بردهاند.» چون صدای موبایلم زیاد بود، برادرم هم این حرف را شنید. با شنیدن این خبر تمام بدنم سست شده بود و چشمم به برادرم افتاد که داشت به سر و صورت خودش میزد و میگفت: «از این به بعد من جای پدر باید به سر کار بروم.» دوتا خانم آمدند و مرا به گوشه حیاط بردند و چند دقیقه بعد فقط دوست داشتم به هرکس که به ذهنم میرسد تماس بگیرم و بسیار کوتاه بگویم: «پدرم را به سردخانه بردهاند.» چون احساس میکردم هر چقدر بیشتر به دیگران این خبر را بگویم، اثرش در وجود من کمتر میشود. انگار که میتوانم این اتفاق را به اطرافیانم پاس دهم. میخواستم این خبر از سر من عبور کند، چون اصلاً دوست نداشتم باور کنم.
نام او در لیست شهدا بود
در همین حین مادرم تماس گرفت. من مجبور بودم آرامشم را حفظ کنم و نمیتوانستم به او بگویم. گفتم: «مادر! ما هنوز در ستاد نشستهایم و منتظریم تا به ما خبر بدهند.» این را هم باید بگویم که پدر و مادرم، پسرخاله و دختر خاله بودند و از کوچکی عاشق همدیگر. اصلاً نمیتوانستم این خبر را به مادربدهم. به عموهایم، عمههایم و به هرکس که به ذهنم میرسید، تماس گرفتم و این خبر را به آنها دادم. با خالهام تماس گرفتم و گفتم: «خاله چطور به مادرم بگویم عشق زندگیاش شهید شده است؟» با داییام تماس گرفتم و گفتم: «دایی! فقط بیا. پدرم شهید شده است.» یکی از همکاران پدرم ما را شناخت. وقتی حال و روز ما را دید به دیگر همکارش گفت که ما را به خانه برساند. وقتی سوار ماشین شدیم، گفتم: «عمو! من باید حتماً نام پدرم را در لیست سردخانه ببینم و الا باور نمیکنم.» وارد سردخانه شدیم و لیست را چک کردیم و همینطور کاغذها را ورق میزدیم که چشمم به نام پدرم افتاد و از آنجا به بعد دیگر یادم نمیآید چه اتفاقی افتاد. نمیتوانستم حرف بزنم و گریه کنم و فقط میخواستم از این اتفاقی که برایم افتاده است، فرار کنم. همراه با برادرم که بسیار بیتابی میکرد، سوار ماشین شدیم و به سمت خانه به راه افتادیم. همکار پدرم داشت برادرم را دلداری میداد که مرد خانه تو هستی و تو باید مراقب مادر و خواهرت باشی. وقتی جلوی خانه از ماشین پیاده شدیم، به برادرم گفتم: «بیتابی نکن! ما نباید این خبر را به مادر بدهیم، شاید اتفاق بدی برایش بیفتد.» بگذاریم بزرگترها بیایند و بعد این خبر را به او بدهیم. تا اینکه عمویم از گرمسار آمد و میخواست ما را با خود به آنجا ببرد. ولی مادرم قبول نمیکرد. میگفت: «جعفر اینجاست. من اینجا میمانم.» من و برادرم به او گفتیم: «مادر! پدر مجروح شده است. بیا به شهرستان برویم. فردا به ملاقاتش میآییم. الان دیگر شب است و نمیگذارند ما به بیمارستان برویم.»
به این بهانه توانستیم او را سوار ماشین کنیم و به سمت گرمسار به راه افتادیم. در راه مدام به من میگفت: «مطمئنی که بابا در بیمارستان است؟» میتوانم بگویم سختترین لحظات عمرم را در آنجا گذراندم. چون میدانستم که چه فاجعهای رخ داده است، ولی نمیتوانستم به مادرم بگویم. لحظات سختی را پشت سر گذاشتم. چون اصلاً نمیخواستم این خبر را من به مادرم بدهم. وقتی به خانه مادربزرگم در گرمسار رسیدیم، چند نفر از اقوام ما گریه کنان به داخل حیاط آمدند و آنجا بود که مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است و دیگر نمیتوانم بگویم که چه به سر مادرم آمد.
حفظ همبستگی ملی
در پایان گفتگو با دختر شهید، مادر گفت: چون اکثر اقوام همسرم در گرمسار حضور دارند، ما پیکر ایشان را در معراج شهدای گرمسار به خاک سپردیم و بهخاطرهمین این سختی را به جان خریدیم که خودمان این مسافت را برای زیارت مزارش به آنجا برویم. از مردم عزیزم میخواهیم همبستگی خودشان را در جامعه حفظ کنند و پشتیبان ولایت فقیه باشند. همسرم عاشق مقام معظم رهبری بود و ما هم پیرو این شهید هستیم و در خط ولایت باقی خواهیم ماند؛ انشاءالله که خونشان پایمال نشود. یکی از مسائلی که شهید را زجر میداد، مسئله بیحجابی بود. میگفت: «این موضوع برای ما مردها بسیار سخت است، چون نمیتوانیم در خیابان، سرمان را بالا بیاوریم.» انشاءالله که دختران جوان ما این مسئله را بیشتر رعایت کنند تا دشمن شاد نشویم.
گفتگو ار حمیدرضا گلهاشم