مادر شهید «علی ادهم» نقل میکند: «پدر علی گفت: «میدونی؟ دو سه تا از رفقای علی شهید شدن، حتماً اون خیلی ناراحته.گفتم: «خدا بیامرزدشون! چه کسانی شهید شدن؟ گفت: والله تا اون جایی که من با خبر شدم، فخاری و حسنان. دیگه نمیدونم. فردا وقتی علی آمد خیلی ناراحت بود و میگفت: خدا لایقم ندونست شهید بشم و اشک میریخت.»
مادر شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل میکند: «وقتی رفتم کنار تابوتش، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. مریضیام در دوران بارداری، زیارت امام رضا(ع) و نذر کردن برای سالم ماندن او، مدرسه و مسجد رفتنش. گفتم: محمدرضا! یادته که گفتم بری شهید میشی، این خط و این هم نشون! دیدی درست گفتم.»
خواهر شهید «نورالله احمدی» نقل میکند: «آخرین باری که میخواست به جبهه برود، همه فامیل برای بدرقه به منزل ما آمدند. حالت خاصی داشت. چهرهاش نورانی شده بود.»
برادر شهید «منصور احتشامی» نقل میکند: «خیلی سختی کشید تا او را به جبهه اعزام کنند ولی نشد. به محض اینکه دوران خدمتش تمام شد، دیگر طاقت نیاورد. سریع تصمیم گرفت برود جبهه. من فکر میکنم شهادت، نتیجه اعتقاد و ایمان راسخ او بود.»
مادر شهید «منصور احتشامی» نقل میکند: «نه شب خواب داشت و نه روز آرامش! عجله داشت سپاه زودتر قبول کنه بره جبهه. خیلی با خدا بود. همیشه از خدا شهادت میخواست.»
برادر شهید «سید علیاصغر کاظمی» نقل میکند: «میگفت: چقدر قشنگه که آدم وقتی شهید میشه، قرآن توی جیبش باشه و تا وقتی که خدا رو ملاقات میکنه پاک باشه.»