- خاطرات

navideshahed.com

خدا لایقم‌ ندونست که شهید بشم

خدا لایقم‌ ندونست که شهید بشم

مادر شهید «علی ادهم» نقل می‌کند: «پدر علی گفت: «می‌دونی؟ دو سه تا از رفقای علی شهید شدن، حتماً اون خیلی ناراحته.گفتم: «خدا بیامرزدشون! چه کسانی شهید شدن؟ گفت: والله تا اون جایی که من با خبر شدم، فخاری و حسنان. دیگه نمی‌دونم. فردا وقتی علی آمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: خدا لایقم ندونست شهید بشم و اشک می‌ریخت.»
خط و نشان کشیدن برای شهید

خط و نشان کشیدن برای شهید

مادر شهید «محمدرضا اخلاقی» نقل می‌کند: «وقتی رفتم کنار تابوتش، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. مریضی‌ام در دوران بارداری، زیارت امام رضا(ع) و نذر کردن برای سالم ماندن او، مدرسه و مسجد رفتنش. گفتم: محمدرضا! یادته که گفتم بری شهید می‌شی، این خط و این هم نشون! دیدی درست گفتم.»
در آخرین بدرقه‌اش حالت خاصی داشت

در آخرین بدرقه‌اش حالت خاصی داشت

خواهر شهید «نورالله احمدی» نقل می‌کند: «آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود، همه‌ فامیل برای بدرقه به منزل ما آمدند. حالت خاصی داشت. چهره‌اش نورانی شده بود.»
شهادت، نتیجه اعتقاد و ایمان راسخ او بود

شهادت، نتیجه اعتقاد و ایمان راسخ او بود

برادر شهید «منصور احتشامی» نقل می‌کند: «خیلی سختی کشید تا او را به جبهه اعزام کنند ولی نشد. به محض اینکه دوران خدمتش تمام شد، دیگر طاقت نیاورد. سریع تصمیم گرفت برود جبهه. من فکر می‌کنم شهادت، نتیجه اعتقاد و ایمان راسخ او بود.»
همیشه از خدا شهادت می‌خواست

همیشه از خدا شهادت می‌خواست

مادر شهید «منصور احتشامی» نقل می‌کند: «نه شب خواب داشت و نه روز آرامش! عجله داشت سپاه زودتر قبول کنه بره جبهه. خیلی با خدا بود. همیشه از خدا شهادت می‌خواست.»