روایتی مادرانه از لحظات شهادت
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید حسین نمازی بیستم تیر ۱۳۴۳ در روستای بیابانک از توابع شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش روحالله (فوت ۱۳۴۳) و مادرش ستاره نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. کارمند صنایع دفاع بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ در بمباران شیمیایی جزیره مجنون مصدوم شد. سال ۱۳۶۸ ازدواج کرد. ششم مرداد ۱۳۶۹ در بیمارستان آلمان بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
هر دو کلیهام هدیه به تو
حسین با خانمش به همراه مادرم منزل یکی از برادرهایم مهمان بودند. زنگ در که به صدا آمد، برادرزادههایم دویدند طرف در و رفتند استقبال عموحسین و مادرم. هنوز از پلهها بالا نرفته بودند که حسین خون بالا آورد. مادرم توی موهایش چنگ انداخت و از امام حسین کمک خواست. همه گریه میکردند که برادرم سر رسید و او را رساند بیمارستان. دکتر گفت: «معدهاش خونریزی کرده.»
مادرم از اوضاع و احوال حسین که تا چه حد وضع جسمیاش وخیم است، خبر نداشت. دست به دامن دکتر شد. دکتر گفت: «آلمان امکاناتش بیشتره، دکترهای اونجا شاید بتونن کاری کنن.» مادر وقتی فهمید در آلمان کلیهاش را به حسین پیوند میزنند میان گریهاش خندید. سر را روی شانه حسین گذاشت و گفت: «هر دو کلیههام رو میدم به تو. تو باید خوب بشی و بری سر خونه و زندگیات.
درد یک لحظه هم آرامَش نمیگذاشت، اما بروز نمیداد. اشک تو چشم حسین حلقه زد و گفت: «با یک کلیه هم میتونم زنده بمونم در کنار تو.» اما اجل مهلت نداد. حسین رفت آلمان و جنازهاش برگشت.
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: هدیهاش قشنگ بود، اما احساسش قشنگتر
روایتی مادرانه از لحظات شهادت
آلمان که رسیدیم، گفت: «تخت من و مادرم باید کنار هم باشه.» وسایلمان را توی اتاق گذاشتیم و نماز خواندیم. بعد از شام گفت: «مامان! میخوام برم به جانبازان دیگه سر بزنم و حالشون رو بپرسم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم از جلوی چشمم دور شود، ولی وقتی دیدم او دوست دارد گفتم: «باشه برو!» هول و ولایی توی دلم افتاد. پیش خود گفتم: «مال اینه که اومدم توی غربت.»
تسبیح دستم بود، اما همه خاطرات حسین مثل فیلمی جلوی چشمم ظاهر شد. آن روزهایی که سرِ زمین مردم کار میکردم و او همراهم بود. مسجد میرفتم با من بود. نذر صلوات کرده بودم، ولی هر دفعه که صلوات میفرستادم، به آخر نرسیده حواسم پرت میشد. بر شیطان لعنت فرستادم. پنجره را باز کردم و به بیرون نگاهی انداختم. اصلا احساس خوبی نداشتم.
جانمازم را پهن کردم. چند رکعت نماز خواندم و اشک ریختم. باز هم آرام نشدم. سه ساعتی که حسین را ندیدم دلم برایش تنگ شده بود. جانمازم را جمع کردم. میخواستم بروم بیرون که صدای پایش را شنیدم. آمد و گفت: «مامان! رفتم جانبازان رو دیدم. حال بعضیها اصلا تعریفی نداره. خدا صدام رو لعنت کنه!»
هر دو روی تخت دراز کشیدیم. گفتم: «مادر! حالا استراحت کن، هم خستهای و هم باید دکتر صبح ببیندت.» دستم را بوسید و گفت: «باشه!» ملافه را کشید روی سرش. هر دو ساکت بودیم. دیدم به سقف خیره شده و دارد فکر میکند. من هر کاری کردم خوابم نبرد. گاهی چشمهایم را که روهم میگذاشتم کابوس میدیدم و از ترس بیدار میشدم.
ساعت حدود یک و نیم بود که دیدم روی تخت نشسته است. از جایم پا شدم و گفتم: «تو که هنوز بیداری؟» میخواست نفهمم که درد دارد، اما نشد. گفتم: «حالت خوب نیست؟» گفت: «نه، دلم یه جوریه.» و از درد به خود میپیچید. یاد شبی افتادم که خون بالا آورد. سریع چادر سر کردم و پلهها را پایین رفتم. آقایی ایران زنگ زده بود و داشت صحبت میکرد. وقتی مرا پریشان دید، با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد و پرسید: «چیزی شده؟»
گفتم: «بچهام، اصلا حالش خوب نیست.»
من جلو میدویدم و او پشت سرم. حسین رنگش مثل زعفران زرد شده بود. آن مرد او را سوار ماشین کرد و بیمارستان رساند؛ اما چه فایده حسین شهید شده بود آن هم توی غربت.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/