حالش دگرگون و نگاهش پر از حسرت شد
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید سیدعلی حسینی یکم فروردین ۱۳۷۲ در کشور افغانستان به دنیا آمد. پدرش سیدمحمدعیسی کشاورز بود و مادرش طاهره نام داشت. تا چهارم متوسطه در افغانستان درس خواند. برای تأمین مخارج زندگی خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد. در ایران ازدواج کرد. از طریق تیپ فاطمیون و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شد. بیست و دوم تیر ۱۳۹۴ بر اثر موج انفجار در سوریه به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای امامزاده عبدالله (ع) محمد شهر کرج آرام گرفت.
وقتی نماز اول وقت خواندنش را دیدم خدا را شکر کردم
نوه پسرعمویم آمد درجزین خانه ما. بعد از حال و احوال و خوردن چای و میوه گفت: «چه خبر؟ رحیمه چهکار میکنه؟»
گفتم: «مجرده و پیش خودمه.»
گفت: «یکی را میشناسم پسر خوبیه! میخوای این دو را به هم معرفی کنم؟»
گفتم: «کیه؟ کجاست؟»
گفت: «افغانستانیه و تهران زندگی و کار میکنه.»
ترسیدم و گفتم: «ندیده و نشناخته چطور دخترم رو بهش بدم؟ بچهام پدر نداره، یه موقع دخترم رو نبره گم و گور کنه؟»
نوه پسر عمویم خندید و گفت: «اینطور آدمی بود اصلاً خودم هم معرفیش نمیکردم.»
اسم و فامیلش را گفت، پدر و مادرش را شناختم. آدرس منزلشان را در افغانستان که گفت میدانستم خانهشان کجاست. گفتم: «بیاد او و دخترم همدیگر را ببینند.»
آمد منزل ما. وقتی کار و کردارش را دیدم و نماز اول وقت خواندنش را، فهمیدم او چه طور دامادی برایم میشود. در دلم خدا را شکر کردم که شوهر خوبی برای دخترم پیدا شده است. سه چهار روز بعد من و دخترم جواب مثبت دادیم که بیایند خواستگاری.
(به نقل از مادر همسر شهید)
حالش دگرگون و نگاهش پر از حسرت شد
بعد از عقدمان، خواهرم شبِ نیمه شعبان ما را دعوت کرد. اول رفتیم امامزاده یحیی زیارت و نماز، بعد هم منزل خواهرم. تا یازده شب آنجا بودیم. تمام مدتی که آنجا بودیم، سیدعلی با شوهر خواهرم در مورد پسردایی دامادم به نام شهید سیدامیر حسینی با هم حرف زدند.
سیدامیر جزو شهدای فاطمیون بود. حال همسرم دگرگون و نگاهش پر از حسرت بود. رفتارش نگرانم میکرد.
(به نقل از همسر شهید)
به امید دیدار
یک روز پیامک داد: «میخوام برم جایی، کاری نیمه تمام دارم، اجازه میدی؟»
گفتم: «رفتن به تهران سرکار که اجازه نمیخواد.»
گفت: «دورتر از تهرانه.»
دیگر پیام ندادم، زنگ زدم و گفتم: «کجا؟ سوریه؟»
چون قبلاً گاهی از سوریه و افرادی که در آنجا شهید شدند، خیلی حرف میزد.
گفت: «بله، پس راضی هستی که برم، مگه نه؟»
گفتم: «نه، اونجا جنگه! من به جز تو و مادرم کسی را ندارم، نمیخوام تو رو از دست بدم.»
گفت: «میرم حرم حضرت زینب، نایبالزیارهات میشم.»
گفتم: «تو قول دادی با هم بریم کربلا، حالا خودت تنهایی میخوای بری سوریه؟»
گفت: «الان اونجا واجبتره، وقتی برگشتم با هم کربلا هم میریم.»
گفتم: «اگه برنگردی چی؟»
گفت: «اینطوری بهتره که! تو میشی همسر شهید و باید افتخار کنی!»
نفس راحتی کشید و گفت: «پس راضی هستی دیگه، خیالم راحت شد!»
نمیدانستم چه جوابی باید به او بدهم و گفت: «به امید دیدار!»
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/