پنجشنبه, ۳۰ تير ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۲۲
برادر شهید «علی‌اصغر کلامی» نقل می‌کند: «مادرم پرسید: توی سرخه کسی شهید شده؟ صورتم داغ شد. مادر به جان امام قسم داد. گفت: وقتی دیروز از دیدار امام برمی‌گشتم، ازم مصاحبه کردن. حرفی رو که اونجا زدم، حالا می‌گم: حاضرم هر سه پسرم در راه انقلاب شهید بشن.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی‏‌اصغر کلامی دهم تیر ۱۳۳۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسین و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جهادگر بود. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر خفگی در آب به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش علیرضا نیز شهید شده است.

 

تا جان داریم باید خدمت کنیم

‌می‌رفت ته اتاق و برمی گشت. گفتم: «نمی‌خوای یک جا بنشینی؟»

نشست رو بروی مادرش و گفت: «آخه واسه چی این حرف رو می‌زنی؟»

همه دلخوری‌اش از بعدازظهر بود. رفتیم بیرون. با چند نفر داشتیم حرف می‌زدیم. مادر به آن‌ها گفت: «یک پسرم شهید شده.»

به خانه رسیدیم و برای علی‌اصغر تعریف کردیم.

ناراحت شد و گفت: «علیرضا برای دینش رفت. نباید با هرکی همکلام می‌شیم بگیم یکی از ما شهید شده. اگه طرفِ صحبت ما دشمن باشه، با این حرف شاد می‌شه.»

مادر هم ناراحت بود. علی‌اصغر او را بوسید و گفت: «مادر! من باید یک روز بمیرم. اگه بمونم، شاید وقت رفتن به سرکار تصادف کنم و بمیرم. بهتره توی این راه شهید بشم.

فکرش را نمی‌کردیم، وسط این حرف‌ها حرف دلش را بزند. گفتم: «علیرضا تازه شهید شده.»

گفت: «بعضی خانواده‌ها دو سه تا شهید دادن. ما هم تا جان داریم باید خدمت کنیم.»

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: یک شهید برای خدمت به انقلاب کافی نیست!

هیچ‌وقت آرام‌تر از آن لحظه ندیدمش

یک خربزه انداختم طرفش. با دو دست، توی هوا آن را گرفت و گفت: «با اذانی که ظهر‌ها می‌گی، مردم از سرِ زمین‌های کشاورزی می‌رن مسجد و نمازشون رو به موقع می‌خونن. این هم یک کاره. کاش می‌شد من یک کاری برای رزمنده‌ها بکنم!»

گفتم: «علی‌اصغر! خربزه‌های زمین رو بفرستیم چطوره؟»

می‌خواست برای جبهه کاری بکند یا لااقل یادگاری بفرستد. کلافه بود. سرِ جایش بند نمی‌شد. گفت: «می‌خوام برم!»
گفتم: «جبهه؟ دو تا بچه کوچک داری. دوقلوهات هم تازه به دنیا اومدن الان نرو!»

دو سه روز من اصرار می‌کردم که نرود. او هم حرف‌هایم را نمی‌شنید. حواسش یک جای دیگر بود. آرام و قرار نداشت. کوتاه آمدم. روز اعزام با موتور خودم رساندمش جلوی سپاه. هیچ‌وقت آرام‌تر از آن لحظه ندیدمش.

(به نقل از همسر شهید)

حقوق کم و خدمت به انقلاب

بعد از نماز جماعت منتظرش ماندم. داشت با یک عده‌ای از دوست‌هاش صحبت می‌کرد. دست بچه‌ها را گرفتم و زودتر رفتم خانه. دیر وقت بود که به خانه آمد. گفتم: «علی‌اصغر! باز چی شد دیر اومدی؟»

گفت: «سرگرم صحبت شدیم.»

کمتر کشاورزی می‌کرد. بیشتر وقت‌ها جهاد بود و دنبال کار‌های آنجا می‌رفت. آخرش هم حقوق زیادی دست‌مان را نمی‌گرفت. پرسیدم: «می‌گن چرا حقوق جهاد کمه؟ واسه چی با این حقوق می‌ری؟ اینا که شوخی نیست.»

با خنده گفت: «درسته حقوق جهاد کمه، ولی می‌دونم این کار‌ها در راه خداست. اگه زندگی‌ام به سختی بگذره باز هم راضی‌ام، چون باید به انقلاب خدمت کنیم.»

(به نقل از همسر شهید)

حاضرم هر سه پسرم در راه انقلاب شهید بشن

مادر مثل همیشه حواسش جمع بود. با دیدنم پرسید: «توی سرخه کسی شهید شده؟»

صورتم داغ شد. عرق از پیشانی‌ام سر خورد و از کنار ابروانم آمد پایین. گفتم: «نه! فقط زودتر برگردیم سرخه، کار دارم.»

مادر به جان امام قسم داد. یک چیز چنگ انداخته بود روی سینه‌ام. گفت: «وقتی دیروز از دیدار امام برمی‌گشتم، ازم مصاحبه کردن. حرفی رو که اونجا زدم، حالا می‌گم: «حاضرم هر سه پسرم در راه انقلاب شهید بشن.»

صدایم به سختی درمی‌آمد. زیر لب گفتم: «علی‌‌اصغر پاش تیر خورد.»

مادر گفت: «شهید شده، خدا رو شکر! پسر دوم من هم فدای انقلاب شد.»

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده