شهرستان های استان تهران - خاطرات

خاطرات
ملت ایران در کنار هم ایستادند و نقشه شوم اسرائیل و حامیان آن را نقش برآب کردند
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان‌های استان تهران:

ملت ایران در کنار هم ایستادند و نقشه شوم اسرائیل و حامیان آن را نقش برآب کردند

حسین نصراله مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان‌های استان تهران در گفت و گو با نوید شاهد در خصوص تحلیل محتوای پیام رهبری بیان کرد: «دشمن گمان می‌کرد که با تهاجم به کشور و وارد کردن ضرباتی به برخی از اهداف و با کمک عناصر خود فروخته در کشور، بتواند آتش اغتشاشات در کشور را روشن کند، اما ملت ایران در با وحدت کلمه ایستادند و نقشه شوم اسرائیل و حامیان آن را نقش برآب کردند».
همسرم لباس پاسداری اش را برایم به یادگار گذاشت
مصاحبه با خانواده شهید مدافع وطن «طاها عبدی»

همسرم لباس پاسداری اش را برایم به یادگار گذاشت

همسر شهید «طاها عبدی» می‌گوید: «من و آقاطاها چهارسال زندگی مشترک داشتیم. یادم می‌آید روز خواستگاری به من گفت: شما همسر پاسدار خواهید شد و می‌دانید که بزرگترین آرزوی یک پاسدار شهادت است. او به آرزویش رسید و با لباس پاسداری به شهادت رسید و لباسش را برایم به یادگار گذاشت.»
دل‌نوشته| وطن برای من فقط یک جغرافیا نیست مادر دوم من است

دل‌نوشته| وطن برای من فقط یک جغرافیا نیست مادر دوم من است

جمیله جلیلی همسر جانباز دوران دفاع مقدس سیدولایت جلیلی از شهرستان بهارستان در پی حمله ددمنشانه رژیم صهیونیستی به خاک کشور عزیزمان، برای مخاطبان نوید شاهد نوشت: من پرستار زخمش هستم. هم‌سنگر آرامشش صدایی برای گوش کرش، نفس برای ریه‌ نیمه‌جانش و تکیه‌گاهی برای خستگی‌هایش و در میان همه این‌ها، مادرم، خانه‌ام، بچه‌هام، و خاک وطنم را هم نگه داشته‌ام  نه با فریاد، بلکه با نجوا نه با شکایت، بلکه با افتخار وطن برای من فقط جغرافیا نیست، مادر دوم من است و اگر همسرم جان داد برایش، من هنوز جان می‌دهم.
مهدی عاشقانه دوست داشت به جبهه برود

مهدی عاشقانه دوست داشت به جبهه برود

مادر شهید «مهدی فردآرزومندی» نقل می‌کند: «شب‌ها وقتی اخبار در مورد جنگ و جبهه خبری می‌گفت، مهدی چشمانش پُراشک می‌شد و به ما اصرار می‌کرد که اینها همه هم سن و سال من هستند شما چرا مرا نمی‌گذارید که به جبهه بروم. به پدرش گفت: بابا جان مگر من از علی اکبر (ع) امام حسین (ع) عزیزتر هستم یا خونم رنگین‌تر از آنهاست.»
ماجرای شهید «فردآرزومندی» که امام زمان(عج) را در خواب دید

ماجرای شهید «فردآرزومندی» که امام زمان(عج) را در خواب دید

برادر شهید «مهدی فردآرزومندی» روایت می‌کند: «نیمه‌های شب بود که مهدی از خواب پرید. اطرافیانش با صدای او بیدار شدند و با تعجب به او گفتند: مهدی جان، چه شده؟ چرا اینطور از خواب پریده‌ای؟ و مهدی عرق ریزان گفت:‌ نمی‌دانید که چه خواب عجیبی دیده‌ام، باورتان می‌شود!!! خواب آقا امام زمان را دیدم! صبح همان روز، مهدی پس از خواندن نماز، خوابش را از اول تا آخر برای اطرافیانش تعریف کرد:خودش بود، آقا امام زمان(عج) تا به امروز صورتی به این زیبایی و گیرایی او ندیده بودم.»
پیروزی و موفقیت در رویای صادقه شهید «جهانگیری»

پیروزی و موفقیت در رویای صادقه شهید «جهانگیری»

شهید «سعید جهانگیری» در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت: «الآن که این نامه را می‌نویسم دیشب خواب دیدم که به همراه چند تا از دوستانم به یک باغ زیبا و پر از گل رفتیم و با تعجب به آنها نگاه می‌کنیم، چون با همه باغ‌هایی که من دیده بودم فرق می‌کرد حتی با باغ خودمان انگار درختان آنها با درختان دیگر فرق داشت؛ و خلاصه خواب عجیبی بود امیدوارم به قول مامان خیرباشه.»
پدرشدن قشنگ‌ترین حس دنیاست

پدرشدن قشنگ‌ترین حس دنیاست

همسر گرانقدر شهید «محمدحسین میردوستی» در کتاب «جان و دلی» روایتی از لحظه بیان کردن پدر شدن شهید می‌کند: «درست شنیدی. داری بابامی‌شی عزیزترینم. بالا پریدی، خندیدی: خدایا شکرت. خدایا صد هزار مرتبه شکرت. لبم را گزیدم: زشته محمدحسین، زشته.قهقه زدی: چه زشتی داره؟ پدرشدن قشنگ‌ترین حس دنیاست. کجاش زشته؟ منظورم اینه داد نزن. داد زدن و بالا پایین پریدن زشته. خم شدی، پر چادرم را بوسیدی: مبارک جفت‌مون باشه خانمم. مبارک جفت‌مون.»
اولین و آخرین تماس به مادر

اولین و آخرین تماس به مادر

مادر گرانقدر شهید «محمدحسین میردوستی» روایت می‌کند: «در سوریه فقط یک بار زنگ زد و گفت: ببخشید که دیر تماس می‌گیرم، به ما یک کارت تلفن می‌دهند و فقط می‌توانیم با یک شماره تماس بگیریم. من به همسرم زنگ می‌زنم حال شما را از او می‌پرسم. مادر ناراحت نشی، گفتم: نه مادر فرقی ندارد فقط خبر سلامتیت رو بده. اتفاقا به همسرت زنگ بزن که چشم انتظار است. همان یک بار زنگ زد تا از اینکه نمی‌تواند تماس بگیرد دلجویی کند.»
روایتی از اولین و آخرین جشن تولد محمدیاسا

روایتی از اولین و آخرین جشن تولد محمدیاسا

مادر گرانقدر شهید «محمدحسین میردوستی» نقل می‌کند: «۱۳ مهر جشن تولد یک سالگی محمدیاسا بود. چند روز مانده تا تولد، یک شب به ما زنگ زد و گفت: قرار است به مأموریت بروم و می‌خواهم جشن تولد محمد را زودتر بگیرم، می‌ترسم تا روز تولد نباشم. ۲۵ روز به تولد مانده بود که همه جمع شدیم و جشن را برگزار کردیم. آن شب به ما گفت: فکر می‌کنم این اولین و آخرین جشن تولد محمدیاساست که من حضور دارم. من در مراسم دامادی پسرم نیستم.»
۱
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه