قطعه ۴۲ این روزها میعادگاه عشق است...همه ی تهران، نه! یک ایران، یک تنه اینجاست. از هر قیافه و هر لباس، گمشده ای در این تکه خاک دارند که به اندازه بزرگی این ملت، بزرگ و بی نهایت است. قطعه ۴۲ به راستی، کربلای ایران نام گرفته است. تمام مظلومیت، تمام معصومیت، تمام بیگناهی و بی پناهی و بی دفاعی، تمام شرافت و پاکی یک ملت، اینجا، در این قطعه، یکجا جمع شده است. همه بهشت زهرا و یک شهر، شهیدستان و شقایقکده و لاله زار، یکطرف، این یک قطعه هم، با قبرهای تازه و خاکهای هنوز خیسش، یکطرف!... قطعه ۴۲، قصه غم عشق است که بقول حافظ: از هر زبان که می شنوی، نامکرر است. این قطعه، با هر قبرش، همه داغ های دل یک تاریخ را قاب گرفته انگار...
روزهاست که ذهن و دلم درگیر جنایتی عظیم است؛ جنایتی که نهتنها بر پیکر این ملت زخم زد، بلکه آتشی بر دل تمام ایرانیان انداخت. بعد مدتها که پای رفتن و دیدن داغ بر دل نشسته هموطنانم را نداشتم، امروز پنجشنبه ۱۹تیرماه تصمیم به رفتن گرفتم تا شاید دینی از این شهدا را از دوش بردارم.
دکتر انارکی عضو هیئت علمی دانشگاه صداوسیما و تحلیلگر مسائل رسانه ای گفت: بنظرم باید فراتر از این دید، در واقع هدف اصلی جنگ روایت ها نیز می تواند سه ضلع داشته باشد، ضلع شکلدادن به درک مردم از یک واقعیت، ضلع مشروعسازی پیام و رفتار خود و ضلع بیاعتبار کردن روایت طرف مقابل است.
وقتی یکی از بسیجی ها به او رو کرد و گفت: حاج آقا! بی خوابی اين چند شب، امان همه ما را بريده، ان شاالله امشب با يك خواب خوب، تلافی كنيم، جوابش آیین نامه ی جاوید طریق جهاد و مقاومت شد: ببين بسيجی! می دانی آنجا كجاست؟ خوب نگاه كن. آنجا انتهای افق است. من و تو بايد پرچم خودمان را آنجا بزنيم؛ در انتهای افق. هر وقت به آنجا رسيدی و پرچم را كوبيدی، بعد برو بگير راحت بخواب!... و نام او تا امروز، در نبودنش، اسم رمز پایداری و پایان ناپذیری مصاف جبهه حق است تا محو نظام سلطه استکبار و صهیونیسم. او به ظاهر از میان ما و از صحنه نبرد با دشمن منطقه ای و جهانی، به دست جنایتکار صهیونیسم، که او را خوب شناخته بود، رفت و دیگر از او نشانی تا امروز پیدا نشد، اما تمام این میدان و معرکه ی مصاف، تجلی راه و نگاه او شد. او در جایی از تاریخ، به ظاهر، گم شد اما راه را برای همه تا همیشه، پیدا کرد...
شهید حاجداود کریمی (مسئول وقت عملیات جنوب) با ما شوخی میکرد و میگفت: «برادر پسرخاله.»! قیافه ما بهقدری شبیه بود که داد میزد با هم برادریم. در عین حال غلامحسین خیلی اصرار داشت که اسمش مشخص نشود و تا هنگام شهادتش هم تعداد اندکی میدانستند.
همه چیز از عید قربان آن قبله و قلب عشق در میدان مرگ سرخ آغاز شد: که مرگ سرخ، به از زندگی ننگین است... و از سماع خونین آن هفتاد و دو سرو بی سر که تا قیامت سبزند، در قتلگاهی که از ازل تا ابد، معرکه خلقت و راز آفرینش انسان است... شاه گفتا کربلا امروز میدان من است، عید قربان من است...ما شیعه ی شریعت شهادتیم. ما آب حیات از عطش شط فرات نوشیده ایم. گلدسته ی اذان ما آن گلوی بریده در گودی مقتل است. مبدا تاریخ ما عاشوراست. قبله نمای قلب ما آن حرم است که خورشیدش از خون تا قیامت، مشعل حیات جاوید است. و امسال عاشورای ما با عطر عشق و عروج شهیدان غدیر، رنگ و بویی دیگر دارد. شهیدانی که از غدیر تا عاشورا، خطی ترسیم کردند به روشنای خون و به شعاع شهادت....