خواهر شهید «مختار گندمچین» نقل میکند: « دایی که زنگ میزد، احمد پر میکشید. مختار با خواهر حرف میزد و احمد از سر و کول دایی بالا میرفت. برادرها و خواهرهای دیگر اعتراض میکردند: چرا همیشه تا از راه میرسی میری خونه آبجی؟ میگفت: بچههاش یتیماند.»
همرزم شهید «سعید زمانی» نقل میکند: «جز من کسی زنده نمانده بود. بیانصافها مسجد را هم به آتش کشیده بودند. بعد از شهادت بچهها آنجا را آتش زدهاند. شنیدم که تقریباً همه شهدای حادثه سوختگی داشتهاند.»
خواهر شهید «محمد رامهای» نقل میکند: «محمد گفت: من نمیفهمم، خدا این همه وقت به ما داده، اونوقت تو الآن نماز میخونی. به قول شهید رجایی: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است.»
برادر شهید «محمدتقی همتی» نقل میکند: «شنیدم که سربازها از پادگان فرار میکنند. گفتم: داداش! نکنه از سربازی فرار کردی، اعدامت کنن! گفت: هیچچیز برام مهم نیست. مهم اینه که به فرمان امام(ره) گوش کردم.»
همسر شهید «اسماعیل ولیئیمیآبادی» نقل میکند: «تنها به نقاشی اکتفا نمیکرد. هر وقت کار نداشت، قدری وسایل خرازی میخرید و با موتورش میبرد بساط میکرد. معتقد بود که خداوند ضامن روزی ماست.»
خواهر شهید «قدرتالله وحیدیان» نقل میکند: «در خواب دیدمش. کمی صحبت کرد و بعد از چند دقیقه بلند شد و در حین رفتن گفت: اینجا خیلی تاریکه. اونجایی که من هستم خیلی روشن و نورانیه.»