آرزوم اینه که خادم امام رضا(ع) بشم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عباسعلی کسائیان» یکم فروردین ۱۳۴۱ در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیفالله و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. هشتم دیماه ۱۳۶۵ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۰ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
در مناجاتت با خدا چه گفتی که به مهمانی عاشقان دعوتت کرد
«حکومت نظامی باید لغو گردد.» فرمان امام خمینی(ره) بود که در پی آن ما نیز همراه مردم به خیابانها ریختیم. در طی درگیریهایی که با گارد شاه داشتیم، «کمال موسوی» شهید شد و براثر ضربهای که به پشت سرم خورده بود بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خانه بودم. سرم را بلند کردم، دیدم عباسعلی با سر و صورت خونی روی سجاده نشسته و به درگاه خدا اشک میریزد.
راستی عباسعلیجان! در مناجاتت با خدا چه گفتی که اینگونه زود به مهمانی عاشقان دعوتت کرد. از نجوای سر سجادهات معلوم بود که بذر شهادت را در وجودت پروراندی تا به لاله بنشیند. آرزوی او شهادت در راه خدا بود. همیشه در مورد شهید و شهادت صحبت میکرد. به خانوادههای شهیدان سرکشی میکرد. به آنها دلگرمی و اعتماد به نفس میداد. گاهی از راه دور به شکل ناشناس در حل مشکلات آنها قدم برمیداشت.
(به نقل از برادر شهید)
اهمیت به دستورات اسلام
همه از دوستی ما تعجب کرده بودند. فقط شبها هنگام خواب از هم دور بودیم. عباسعلی خیلی با مرام بود. به هرکس «یاعلی» میگفت تا آخر باهاش بود. تو رفاقت کم نمیگذاشت. یک لحظه نمیگذاشت دوستانش احساس تنهایی کنند. هر کاری از دستش برمیآمد برای دوستانش انجام میداد. وقتی با هم به سفر میرفتیم هرچی میخریدیم حساب میکرد حتی بیشتر و چربتر. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و بیشتر نمازهایش را در مسجد میخواند.
وقتی روحانی مسجد سخنرانی میکرد، اگر کسی صحبت میکرد، سریع او را ساکت میکرد و میگفت: «صحبتهای حاج آقا رو گوش کنید تا چیزی یاد بگیرین!» به دستورات اسلام اهمیت میداد. مثلا به نظافت خیلی اهمیت میداد. با هم رفتیم حمام عمومی. دیدم آنقدر لباساشو مرتب تا زده که تعجب کردم. میگفت: «سفارش اسلامه!»
(به نقل از همرزم شهید، محمد فراتی)
خادم امام رضا(ع)
عاشق زیارت بود. سال ۱۳۶۴ با هم رفتیم مشهد. گل دستههای حرم را که دیدیم، عباسعلی ایستاد و شروع کرد به اشک ریختن تا وقتی که داخل صحن شدیم. گفت: «آقای فراتی! یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که خادم امام رضا(ع) بشم. خادمهای حرم رو خیلی دوست دارم.»
بعد از خواندن نماز، زیارت و دعا، رفتیم هتل. یک اتاق گرفتیم. تا داخل اتاق شدیم، دیدیم که ملحفهها خیلی کثیفه! عباسعلی به کارگر هتل گفت: «اینها را عوض کنید!» کارگر هتل گفت: «نه نمیشه!» گفتم: «شما عوض کن هزینهاش هر چقدر شد به شما میدهیم. آخه این دوست ما خیلی تمیز و با سلیقه است!»
گفت: «برین انبار خودتان بیارین. چند سال است که زائر خوش سلیقه مثل شما ندیدیم.» روز بعد که برای تفریح رفتیم بیرون گفتیم: «خوبه با درشکه دور بزنیم.» سوار شدیم. کرایه بیشتری به صاحب درشکه داد و گفت: «پول بیشتری بهت دادم برای اینکه مردم رو که سوار میکنی، اسبت رو تمیز نگهداری. اسبی که داخل شهر رفت و آمد میکنه باید تمیز باشه.» صاحب درشکه گفت: «شما درست میگین! چشم!»
(به نقل از همرزم شهید، محمد فراتی)
شفای امام رضا(ع)
هرچه منو دکتر میبردند، فایده نداشت. حتی یک قدم هم نمیتونستم حرکت کنم. عباسعلی گفت: «مادر بیا اشرف را پیش دکتری ببریم که تا حالا نبردیم.» مادر گفت: «کجا هست این دکتر؟» گفت: «مشهد، پیش امام رضا(ع).»
بالاخره با اصرار عباسعلی به همراه مادر با اتوبوس راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم نزدیکیهای حرم دلم لرزید. با خودم گفتم: «یعنی میشه آقا منو شفا بده؟» عباسعلی بردم کنار پنجره فولاد و منو دخیل کرد. شب شد، نمیخواستم بخوابم، اما به علت خستگی پلکهایم سنگین شد. کمکم روی هم آمد. تو خواب آقای بلند قامت و سیاهپوشی را دیدم. بهم گفت: «بلندشو راه برو!» گفتم: «نمیتونم پاهام حرکت نمیکنن.» گفت: «بلندشو خوب شدی.» همین لحظه از خواب بیدار شدم. احساس کردم میتوانم راه بروم. وقتی بلند شدم، قدم اول را برداشتم و قدمهای بعدی را کمکم برداشتم. بعد از آن خیلی بهتر شدم. بهخاطر همین مهربانیهایش بود که خیلی آرزو داشتم دامادیاش رو ببینم. انگار وقتش رسیده بود.
رفتم نانوایی سپردم هرچی پول خرد دارن برام جمع کنند. وقتی آمد، روستای فرات حال و هوای دیگری داشت. هیچکس آرام نبود. از در و دیوار صدای ناله و شیون بلند بود. غم هجرانش طولانی شده بود، اما بالاخره آمد و به این انتظار پایان داد. با آتش و اسپند به استقبالش رفتم، اما دستم ناتوان شده بود. یارای بلند شدن نداشت. هرطور بود پولها رو میریختم روی تابوت، اما دلم میخواست قدش افراشته بود و لباس دامادی بر قامتش و حلقه گل برگردنش، نه اینطور خوابیده به صورت مشتی استخوان. جمعیت زیادی آمده بودند. گریه میکردم. بعد از پانزده سال آمده بود با پلاک، اما این پانزده سال دل ما مزارش شده بود.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/