پدر شهید «سالم زارعی» میگوید: خیلی بچه خوبی بود. همیشه میگفت؛ من از جنگ فرار نمیکنم، یا شهید میشوم یا زنده میمانم اما از وطنم دفاع میکنم. شهید هیچگاه فرزندش را ندید، وقتی فرزندش به دنیا آمد یک نامه برای شهید فرستادیم که فرزندت به دنیا آمد و اسمش را جاسم گذاشتیم.
پدر شهید «حسن کریمی قلعهقاضی» میگوید: پسرم خیلی مهربان و خوش اخلاق بود. همیشه به من میگفت؛ پدر برای بزرگ کردن من خیلی زحمت کشیدی الان نوبت من است که به شما خدمت کنم. از یزد به سمت بندرعباس میآمدم که یک پیام برایم آمد که حسن کریمی شهید شد، آن موقع نفهمیدم که چطور خودم را به بندرعباس رساندم.
پدر شهید «حسن نوشادی» میگوید: یک روز پسرم گفت بابا میخواهم به جبهه بروم، به او گفتم تو هنوز ثبتنام نکردهای، گفت ثبتنام میکنم و میروم. برای خودش پرونده تشکیل داد، با ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت، رفت و دیگر برنگشت و همان جا به شهادت رسید. تمام شهرها را برای پیدا کردنش گشتم تا اینکه به لطف خداوند پیکرش را پیدا کردم. فقط یک بار خوابش را دیدم. آرزو دارم یک مرتبه دیگر خواب شهیدم را ببینم.
پدر شهید «رضا بلوچی» میگوید: در سن 18 سالگی که وارد این صنعت شد پشتکار، راستی، صداقت، ایمان و عبادت جزئی از کارش بود. سال 1381 وارد سازمان وزارت دفاع شد و در سال 1398 حین انجام وظیفه امداد و نجات، جانش را فدای همکارانش کرد و لبیک به ندای خداوند متعال گفت.
پدر شهید «جمعه احمدی» میگوید: روزی که شهید پرواز داشت میخواستم تا فرودگاه بندرعباس او را همراهی کنم ولی وقتی به بندرلنگه رسیدیم به من گفت؛ بابا تو همراهمان نیا، خودمان با ماشین میرویم. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که خبر رسید هواپیما را با موشک زدند و بقایای آن به داخل دریا افتاده است. من از شهادت پسرم راضی هستم.
پدر شهید «سید مجتبی حسینی» میگوید: یک شب خواب دیدم یک شهیدی از طرف غرب برایم آوردند که خیلی نسبت نزدیک با من دارد تعجب کردم خوابم را برای کسی تعریف نکردم بزرگ شد سربازی رفت و استخدام نیروی انتظامی شد و در زاهدان خدمت میکرد، بعد از آن خوابم به یادم آمد گفتم پسرم شهید میشه اون عاشق شهادت بود عکسهای خود را کنار شهدا میگذاشت، ذاکر امام حسین ع بود، اول محرم شهید شد. بدن مبارکش تکه تکه شده بود که قابل شناسایی نبود.
آخرین بار که بعد از شهادتش او را دیدم نه در خواب، بلکه در واقعیت برای زیارت سیدالشهدا به کربلا رفته بودم. در صحن حرم امام حسین علیهالسلام حمید را دیدم که نماز میخواند و زیارت عاشورا را با صدای بلند تلاوت میکرد. بعد از اینکه دعایش تمام شد به من نگاه کرد و خندید و گفت: شما هم به کربلا آمدهاید. بله حمید راهش را شناخت.
پدر شهید تعریف میکند: آن زمان آنقدر شوق به جبهه رفتن در جوانان زیاد بود که پسر من نیز از آن مستثنی نبود اما من به دلیل سن کمی که داشت مانع رفتنش میشدم که او شکایت مرا نزد امام جمعه شهر بُرد تا شاید...
پدر شهید تعریف میکند: سرانجام آن ترکشی که ماموریت داشت او را به معبود و معشوقش برساند از راه رسید و اسماعیل در حالی که ذکر مبارک یا اباالفضل(ع) بر لب داشت از فرش به عرش پر کشید و...
پدر شهید تعریف میکند: به شهید گفتم سه تا پسر دارم که دو نفرشان به جبهه رفتهاند و اگر تو هم بروی من تنها میشوم. شهید گفت؛ بابا این کوه را میبینی؟ مانند این کوه محکم و استوار باش.
پدر شهید تعریف میکند: «هم قاری بود و هم مداح، صدای بسیار زیبایی داشت، بسیار زودرنج و دارای روحیهای لطیف بود. زمان دبیرستان داور ثابت مسابقات قرآن بود اما در مسابقات شرکت نمیکرد، به همین خاطر...»
پدر شهید «افروتن شمسایی» میگوید: به شهید گفتم الان زود است که بخواهی به سربازی بروی ولی او گفت؛ «میخواهم به صورت داوطلب بروم و اگر شهید شوم برای شما یک سعادت است»، تو توپخانه خدمت میکرد و بعدها بیسیمچی شد. اینطور نیست که ما راحت باشیم و بگوییم بقیه هستن که از کشور دفاع کنند، دفاع از وطن وظیفه همه ماست.
ستوان سوم شهید «پیرولی علیزاده» که زمان دفاع مقدس سالها همراه پدر و برادرش در جبهه حضور داشت و همیشه آرزوی شهادت میکرد، بعد از جنگ در باغ شهادت به رویش گشوده شد. در سالگرد شهادت فیلم مصاحبه با پدر این شهید گرانقدر منتشر میشود.
پدر شهید تعریف میکند: «وقتی به خانه رسیدیم ماجرای پسرم را بهم گفتند. دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه خودمو توی بیمارستان دیدم که بستری شده بودم. فرزندم امانت خدا بود...»