در راه خدا مجاهدت میکنم، ادامه راهم با شما است
نوید شاهد سمنان گفتگویی با بانوی جهادگر «احترام حیدریان» همسر شهید «محمدتقی همتی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
سادهزیستی به سبک شهدا
من و همسرم سی و یکم شهریور ۱۳۶۳ ازدواج کردیم و ایشان سیام فروردین ۱۳۶۴ به شهادت رسید؛ تقریبا هفت ماه پس از ازدواجمان. کل زندگی مشترکمان چهل روز بیشتر نبود و بقیه زمان را در جبهه بود. ازدواج که کردیم دو روز بعد رفت جبهه. عضو گردان زرهی علیابنابیطالب بود. مرخصی که میآمد پنج شش روز بود و میرفت. از جمله مواردی که برایش بسیار مهم بود، سادهزیستی بود. این را در خرید عروسی به وضوح دیدیم. یعنی بسیار خاضعانه و متواضعانه نسبت به این موضوع برخورد میکرد، یعنی میگفت: «اصلا به خرید عروسی نیازی نیست.» حتی گفت: «ساعت و حلقه هم نمیخواهم.» مراسم عروسیمان هم بسیار ساده برگزار شد و دو روز بعد هم به جبهه اعزام شد.
خوش اخلاق بود و با محبت نسبت به همه
خصوصیات اخلاقی محمدتقی این بود که نماز شبش اصلا ترک نمیشد. پدرش را در کودکی از دست داده بود، اما ادب و احترام نسبت به مادرش فوقالعاده بود. آنقدر مادرش را دوست داشت که او را بغل میکرد و میگفت: «این مادر یک چیز دیگری است.» به صلهرحم اهمیت میداد. چند روزی که برای مرخصی میآمد به همه فامیل سر میزد و موقع رفتن از همه خداحافظی میکرد اما موقع بدرقه هیچوقت دوست نداشت جلوی در کوچه برویم و بدرقهاش کنیم. دوست نداشت همسایهها بفهمند که او کی میرود و کی میآید. نماز اول وقت و به جماعت را تاکید میکرد. حتی نماز صبحش هم به مسجد میرفت. چون ما، خواهر و برادرم شوهرم هرکدام در اتاقی در خانه پدر ایشان زندگی میکردیم؛ یعنی پنج شش تا خانواده در یک خانه بودیم، میگفت: «اصلا وقتتان را به بطالت نگذرانید، وقتی بیکار هستید دور هم قرائت قرآن و نماز داشته باشید، احکام بگویید.» چون من طلبه بودم، میخواست از این فرصت استفاده بکنیم. به غیبت حساس بود و تذکر میداد که وقتی دور هم هستیم، غیبت نکنیم. خوش اخلاق بود و با محبت نسبت به همه. بسیار مرتب و تمیز بود. همیشه خط اتوی شلوار و پیراهنش معلوم بود. هیچوقت من متوجه نشدم که محاسنش خیلی بلند میشه مرتب یعنی انضباط و نظم و بهداشت ظاهریش هم خیلی توجه میکرد.
من مجاهدت میکنم و شما محافظت کنید
لوازم خانه ما جز چند تکه، بقیه دست نخورده مانده بود، یعنی فرصتی نبود که ما از لوازم زندگی خودمان استفاده کنیم. حتی شهید به مادرم گفته بود: «این همه اثاثی که به دخترتان دادید، اصلا ما زنده هستیم تا آنها را استفاده کنیم؟! چرا اینقدر خودتان را به زحمت انداختید.» از همان اول، سال خمسی را تعیین کرد تا خمس مالمان را بدهیم. شهید نسبت به بیتالمال توجه ویژهای داشت، میگفت: «اگر از سپاه یا جای دیگر برای سرکشی آمدند، هیچوقت چیزی درخواست نکنید. من وظیفه دارم برای دفاع از اسلام و مسلمین و برای میهنم به جبهه بروم و چون وظیفه است، هیچ توقعی از هیچکس نباید داشته باشید.» بعد میگفت: «من در راه خدا مجاهدت میکنم شما باید از آن محافظت کنید و خیلی مهم است که بتوانید راه من را ادامه بدهید. خانواده شهید اگر راه شهید را ادامه دهد، روز قیامت شفاعت شامل حالشان میشود وگرنه از شفاعت خبری نیست. حواستان به خودتان باشد، نکند که شما بگویید چون من همسر رزمندهام، چون رسول اکرم(ص) فرمودند: مجاهد، نصف مجاهدتش برای خانوادهاش است، ثواب مجاهدتش برای من هم مینویسند؛ خودت حساب کارَت دستت باشد که چه کارهای.»
شهید بیسر
من همیشه به یاد شهید هستم. امکان ندارد من صبح از خواب بیدار شوم و به یاد ایشان نباشم. به هر حال خیلی وقتها میشود که انسان مضطرب میشود و من در این مواقع از شهید کمک میخواهم و ایشان هم من را راهنمایی میکند و گره از مشکلم میگشاید. یک روز رفتم سر مزار شهید در گلزار شهدای امامزاده علی اشرف(ع) سمنان. بنده خدایی را دیدم که سر مزار شهید بود. میگفت: «چند هفته است که میآید سر مزار محمدتقی.» گفت: «من از شهید حاجت گرفتهام و نیت کردهام هفت هفته سر مزار ش حاضر شوم.» وقتی جریان را پرسیدم، گفت: «من سیزده سال بود که بچهدار نمیشدم. بعد شنیده بودم که این شهید سر ندارد. متوسل شدم به امام حسین(ع) و این شهید و خداوند حاجتم را به واسطه ائمه(ع) و این شهید عزیز داد.» محمدتقی وقتی شهید شد فقط آن قسمت از پاهایش که در پوتین مانده بود، سالم بود و پیکرش متلاشی شده بود. همرزمانش میگفتند: «وقتی بعثیها منطقه را بمباران کردند، محمدتقی در ابتدا، سرش از بدنش جدا میشود و چند متری راه میرود و به زمین میافتد و خاک زمین را مشت کرده و بعد راکت دیگری به بدنش برخورد میکند و آن را متلاشی میکند.» به من گفته بود که از خدا خواسته است تا چیزی از او باقی نماند.
از خدا میخواهم چیزی از بدنم باقی نماند
خودش همیشه میگفت: «چون من در گردان زرهی هستم، احتمال شهادت بالاست.» میگفت: «وقتی شهید بشوم، هیچچیز از من باقی نمیماند؛ چون این را از خدا خواستهام. شما هم از خدا بخواهید و برای من دعا کنید که بزرگترین آرزوی من شهادت است. ولی شما مانع این حب من شدهاید. شما را به خدا راضی باش که من شهید بشوم. اگر شما راضی نباشید من شهید نمیشوم.» من به ایشان گفتم: «من برای چه باید راضی باشم؟! درست است شهادت اجر عظیمی دارد، ولی من بدبخت میشوم.» میگفت: «نه، وقتی خدا است چرا شما باید بدبخت بشوید.» وقتی داشت میرفت، از پلههای خانه پایین رفت، دوباره برگشت، پرده اتاق را کنار زد؛ نگاهی کرد، داشت دل میکَند. اصلا راحت نیست، واقعا خیلی سخت است. پرده اتاق را کنار زد، یک دوری در اتاق زد و خداحافظی کرد و رفت و دیگر دوست نداشت ما پشت سرش برویم. رفت میدان امام(ره) و از آنجا تماس گرفت. گفت: «ناراحتی من دارم میروم؟» گفتم: «نه، شما را به خدا سپردم.» گفت: «فقط دعا کن هرچه خدا راضی است، همان اتفاق بیفتد.» گفتم: «ما راضی هستیم به رضای خدا.» بعد رفت و همانطور که خودش میخواست، شهید شد. این مطلب را بگویم که موقع خرید عروسی، مادرم رفته بود بندر عباس و از آنجا یک شانه طلایی فلزی برای داماداش خریده بود. گفتم: «این شانه را بگذار توی جیبت.» گفت: «نه، چون طلایی است نمیگذارم، ولی این را بگذار هر وقت من شهید شدم، محاسن من را شانه بزن، البته اگر سر داشتم.»
ادامه دارد...
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم