عطری از بهشت برای شهدا
«شهید علیاصغر اعوانی» نوزدهم خرداد ۱۳۴۰ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. تعمیرکار خودرو بود. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و دوم مهرماه ۱۳۶۰ در کامیاران توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) به شهادت رسید. به مناسبت هفته نیروی انتظامی، نوید شاهد سمنان گفتگویی با «عشرت مشتاقی» مادر شهید «علیاصغر اعوانی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
تمام دلخوشیام
علیاصغرم نوزدهم خرداد ۱۳۴۰ در سمنان به دنیا آمد. آن زمان بچههایمان را با فقر بزرگ کردیم. خیلی بچه پاکی بود و عصای دستم بود. به من خیلی احترام میگذاشت و کارهای من را در خانه و بیرون انجام میداد. بسیار مهربان بود و محبوب همه فامیل و خانواده. دلخوشی من این بچه بود. خیلی با ایمان و با تقوا بود. رفت مکانیکی یاد گرفت و برای خودش اوستا شد. بیشتر مواقع که ماشین مردم را تعمیر میکرد، پولی از آنها دریافت نمیکرد. بهش میگفتم: «مادر تو مکانیک شدی تا درآمد کسب کنی و زندگیات را بچرخانی.» میگفت: «مادر! من به اندازه نیازم برمیدارم. دنبال مال دنیا نیستم.»
به فکر آخرتتان باشید
وقتی زمان خدمت سربازیاش رسید، برای آموزشی به نوده رفت. حدود چهل روز آنجا بود و بازگشت و به کامیاران رفت و سرباز نیروی انتظامی در آنجا شد. میگفت: «در ارتفاعات کامیاران به همراه رزمندگان دیگر از خاک کشورمان دفاع میکنیم.» همیشه میگفت: «مادر! من دنیا را نمیخواهم. چرا باید در دنیا بمانم. دنیایی که فریبنده است و ماندن ما یعنی جمع کردن گناه. من برای شهادت میروم و از خدا میخواهم که عاقبت کار من به شهادت ختم شود.» در اعزام آخرش عکسی به من داد و گفت: «مادر! وقتی با شهادت بازگشتم، این عکس را روی تابوتم بگذار.» گاهی اوقات من و برادران و خواهرانش را نصیحت میکرد و میگفت: «دنبال مال دنیا نباشید و به فکر آخرتتان باشید، ما باید در این دنیا همهچیز را بگذاریم و برویم. تنها چیزی که با ما در قبر قرار میگیرد، کفن ما است که اگر آن هم روزی ما نباشد، نصیبمان نمیشود.»
برای پایداری نظام مقدسمان به جبهه میروم
پسرم مکانیک بود. قبل از اینکه به منطقه برود، تمام ماشینهایی که تحویلش بود را تعمیر کرد و به مردم تحویل داد و از همه آنها خداحافظی کرد و به آنها گفته بود که اینبار بروم، دیگر بازنمیگردم. وقتی رفت تماس گرفت و گفت: «مامان! در محل خدمتمان پانزده نفر هستیم. برای پختن غذا چه کار کنم.» زنگ زده بود دستور غدایی از من بگیرد که به او توضیح دادم چطوری باید غذا درست کند. وقتی به مرخصی آمد، گفتم: «مادر! اگر میتوانی نرو.» گفت: «مادر! اگر من و امثال من نرویم، نظاممان پایدار نمیماند. ما باید شهید بشویم تا با خون ما نظام مقدسمان پایدار بماند.» همینطور هم شد، خون شهدا باعث شد نظاممان باقی بماند. علیاصغرم میگفت: «من صوت قرآن را خیلی دوست دارم. وقتی شهید شدم برایم قرآن بگذارید.» وقتی همرزمش، شهید همتیان را تشییع میکردند با خود زمزمه میکرد: «این بار برای انتقام از خون شهید همتی به جبهه میروم.» این را هم گفت که حتماً شهید میشود.
انگار میخواست چیزی بگوید
روز آخر که میخواست اعزام شود، غسل شهادت کرد و گفت: «من برای شهادت آمادهام.» قرآن برایش آوردم. خم شد تا بند پوتینهایش را ببندد. گفتم: «بیا از زیر قرآن ردت کنم!» آمد و قرآن را بوسید. با لبخند شیرینی گفت: «مامان! حلالم کن اگر شهید شدم.» خندیدم و گفتم: «این چه حرفی است که میزنی؟ انشاءالله به سلامت برمیگردی!» زل زد به چشمهایم. انگار میخواست چیزی بگوید، اما نگفت. پیشانیام را بوسید و رفت. نمیدانستم حرفش درست از آب درمیآید. وقتی در منطقه با منافقین درگیر میشوند با قناسه تیر به پهلویش در نزدیکی قلبش میزنند و بهخاطر اینکه بنیصدر لعنهاللهعلیه اجازه اعزام هلیکوپتر به منطقه را نمیداد و بهخاطر خونریزی زیاد فرزندم شهید شد. اگر هلیکوپتر به آن ارتفاعات اعزام میشد، الان فرزندم زنده بود.
عطر شهدا
پدرش میگفت: «وقتی همرزمش، شهید همتیان را تشییع میکردند، علیاصغر گفت: این قبرستان چه صفایی دارد. هفته آینده من اینجا خواهم بود. ما حرفش را جدی نگرفتیم، اما در فاصله کمتر از یک هفته به شهادت رسید و در همان محل دفن شد.» هنگامی که برای دیدن پیکرش رفتم، قلب سوراخ شدهاش را دیدم و بوی مخصوصی را که همیشه میگفت، احساس کردم و دیدم که چقدر زیبا است. همیشه میگفت: «شهدا عطر خاصی دارند.» گاهی اوقات با ما صحبت میکرد که: «طایفه ما هیچ شهیدی ندارد تا روز قیامت ما را شفاعت کند، حداقل باید یک شهید داشته باشیم تا ما را شفاعت کند. من میخواهم اولین شهید طایفهمان باشم.» به من میگفت: «اگر رفتم و شهید نشدم، حتماً در پایان جنگ تو را به کربلا خواهم برد.»
خانهای در بهشت
چند روزی از رفتنش میگذشت که یکی از همسایگان ما آمد و گفت: «دیشب علیاصغر را در خواب دیدم. دیدم در مکهام و در حال طواف خانه خدا. علیاصغر نیز آنجا بود. از او پرسیدم: اینجا چه کار میکنی؟ گفت: اینجا منزل من است. من را برد تا خانهاش را به من نشان دهد. خانهای را به من نشان داد که سقف آن قرمز و دیوارها و درونش سبز بود. گفت: «اینجا خانه من است.» وقتی این حرفها را به من زد، راه افتادم به سمت ژاندارمری. از روز قبلش هم انگار به من الهام شده بود که فرزندم به شهادت رسیده است. جلوی درِ ژاندارمری دیدم همه مرا عجیب و غریب نگاه میکنند. همانجا فهمیدم که علیاصغرم شهید شده است. آنها دو روز بود که پیکرش را آورده بودند، اما به من چیزی نمیگفتند. الان هم هر موقع به یادش میافتم با او دردودل میکنم و میدانم که او هم مرا میبیند و به حرفهایم گوش میدهد.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم