دلتنگش که میشوم، یاد حرفهایش میافتم و عطر حنایش وجودم را پر میکند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید نصرتالله شریفیصحی» بیستم بهمنماه ۱۳۴۶ در روستای صَح از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش عباس و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهاردهم بهمنماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه و دست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
حنا برای جبهه
کیسه را دستش دادم و گفتم: «داداش! صرف نظر کن!» درِ کیسه را باز کرد و گفت: «بَهبَه، چه بویی! فردا اعزام داریم؛ میخوام سرم حنا باشه!»
گفتم: «یکی از آشناهامون عزادار شده. اگه تو حنا روی سرت بذاری مردم چی میگن؟» با انگشت جالباسی را نشانم داد و گفت: «اون کلاه که بره روی سرم، موهام رو میپوشونه.»
گفتم: به این همه دردسر میارزه! صبر کن! دفعه دیگه که خواستی بری جبهه، خودم برات حنا میذارم. حنا را در ظرفی ریخت و گفت: مطمئنی دفعه دیگهای هم در کاره؟ دستم را لای موهایش کشیدم و وانمود کردم منظورش را متوجه نشدهام. گفتم: یعنی اینکه بری جبهه، دیگه برای همیشه دور جبهه رفتن رو خط میکشی؟ خندید و چیزی نگفت. آن آخرین باری بود که به جبهه میرفت. چند روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند.»
(به نقل از برادر شهید)
عطر حنایش وجودم را پر میکند
نصرتالله چند تا نوار جلویش گذاشته بود و آنها را گوش میداد. خانه پر شده بود از سرودهای جبهه.
گفتم: «نصرتالله مادر! میشه چند روز عقبتر بری جبهه؟»
صدای نوار را کمتر کرد و گفت: «چرا؟»
گفتم: «بیشتر تو رو میبینم.»
پرسید: «اگه من شهید بشم، شما چه کار میکنین؟»
دستم را روی سرش کشیدم و گفتم: «حنا بهت اومده! چقدر موهات نرم و قشنگ شده!»
گفت: «جوابم رو ندادین، گریه میکنین؟»
نتوانستم چیزی بگویم. ادامه داد: «مادر من! شما یک پسرتون رو از دست میدین؛ ولی هر وقت خواستین دلتنگی کنین به یاد مادرهایی بیفتین که دوسه تا عزیزشون رو توی جبههها از دست دادن!»
او را در آغوش گرفتم، سرم را روی سرش گذاشتم و گفتم: «این حنا چه بوی خوبی به موهات داده!»
چند لحظه بعد که صدای نوار را بلندتر کرد، خیالم راحت شد که خیسی اشکم را روی سرش احساس نکرده است.
صدای کربلا، کربلا! ما داریم میآییم تمام خانه را پر کرده بود. هر وقت دلتنگش میشوم، یاد حرفهایش میافتم و عطر حنایش وجودم را پر میکند.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/