خواهر شهید «رسول ایوانکی» نقل می‌کند: «درحالی‌که خودنویسی را جلویش گرفته بود، آن را به طرف مادر برد و گفت: جایزه گرفتم. من هم رفتم کنار مادر و به خودنویس نگاه کردم. رسول گفت: قشنگه؟ گفتم: آره، خیلی. آن را به من داد و گفت: بیا! مال تو.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رسول ایوانکی» هفتم شهریور ۱۳۵۰ در شهر ایوانکی از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش حجت‌الله، کشاورز بود و مادرش نزاکت نام داشت. دانش‌‏آموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم دی‌ماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش قرار دارد.

دلبسته به دنیا نبود

رسول دلبسته به دنیا نبود

از مدرسه آمد و با صدای بلند سلام کرد. من و مادر در اتاق بودیم. درحالی‌که خودنویسی را جلویش گرفته بود و تکان می‌داد، آن را به طرف مادر برد و گفت: «قشنگه؟ جایزه گرفتم.» مادر دست از کارش کشید و به خودنویس نگاه کرد. آن را در دستش چرخاند. به او گفت: «جایزه گرفتی؟» جواب داد: «آره، یک انشای خوب نوشتم.»

مادرم گفت: «آفرین رسول! موضوع انشا چی بود؟» گفت: «موضوع آزاد بود و من درباره‌ امام حسین(ع) نوشتم.» من هم رفتم کنار مادر و به خودنویس نگاه کردم. رسول خودنویس را از مادر گرفت و گفت: «زهرا! قشنگه؟» گفتم: «آره، خیلی.» آن را به من داد و گفت: «بیا! مال تو.»

(به نقل از خواهر شهید)

عشق جبهه در من بیشتر از قبل شده است

داشتم به کارهایم می‌رسیدم که از بلندگو صدایم کردند: «آقای ابراهیم ایوانکی ملاقاتی دارین.» منتظر کسی نبودم. وقتی به اطلاعات رفتم، دیدم رسول روی صندلی نشسته است. فکر کردم اتفاقی افتاده است تا اینکه خودش گفت: «چیزی نیست. خودم اومدم پیشت.» خیالم راحت شد. چند روزی پیشم ماند.

با خودم گفتم: «هر وقت خسته شد می‌ره.» موقع رفتن حرفی زد که فهمیدم جبهه ماندن برایش خستگی ندارد. گفت: «اینجا خیلی خوبه. عشق به جبهه در من بیشتر از قبل شده.»

(به نقل از برادر شهید)

او را شفاعت‌خواه ما قرار بده

‌می‌خواست برود به مادرم سری بزند. موتور را برداشت و رفت. چند ساعت بعد برادرم آمد. ناراحت و خسته بود. پرسیدم: «چی شده؟» نشست و گفت: «بعدازظهر که رسول داشت می‌اومد به مادر سر بزنه، تصادف کرد.» پاهایم لرزید. نتوانستم بایستم. گفتم: «الان کجاست؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «تهران، بیمارستان سینا.» آرام و قرار نداشتم. اصرار کردم مرا به بیمارستان ببرد. اول قبول نمی‌کرد اما وقتی حالم را دید مرا برد.

در آنجا رسول را بی‌هوش روی تخت دیدم. با خودم گفتم: «رسول دیگه پیشم برنمی‌گرده. خدایا! این بچه پیشم امانته، به تو سپردمش!» یک هفته طول کشید تا خوب شود. سال بعد همان موقعی که تصادف کرده بود شهید شد. وقتی پیکرش را به حیاط خانه آوردند، دست‌هایم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! رسول پیش من امانت بود، از من قبول کن و او را شفاعت‌خواه ما قرار بده!»

(به نقل از مادر شهید)

او به شهادت رسیده بود

چند نفر شهید و رسول، کمی آن طرف‌تر مجروح شده بود. خواستم سینه ‎خیز بروم تا کمکش کنم که متوجه شدم بعثی‌ها برای تیر خلاصی آمدند. هرچه به ما نزدیک‌تر می‌شدند، صدایشان را واضح‌تر می‌شنیدم. من ساکت و بی‌حرکت ماندم تا فکر کنند شهید شدم. از کنارم گذشتند و به طرف رسول رفتند. صدای تیری را شنیدم. صبر کردم تا کاملاً دور شوند. بعد به طرف رسول رفتم. دستش را گرفتم و بوسیدم. صدایش زدم: «رسول! رسول‌جان!» به شهادت رسیده بود.

(به نقل از پسرخاله شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده