رازی بین «محمود» و عموی بچههای کربلا
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود جهانشیر» بیست و سوم آبان ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش هادی، کارمند بود و مادرش نرگس نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ زِ هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چهره نورانیاش افکارم را سخت به هم ریخته بود. برق نگاه، رفتار ملایم و نمازهای پرخضوع، همه این احساس را در من میپروراندند که او شهید شدنی است. با خودم میگفتم: «نه پسر! خیالاتی شدی. تو که علم غیب نداری.» اما دلم گواهی میداد و حتماً شما هم میدانید جایی که سفره دل پهن بشود، عقل با تمام ادله محکم، بساطش را جمع میکند.
دفترچه خاطراتم را برداشتم و نزدش رفتم. تا چشمش به دفترچه افتاد، خندید و گفت: «چیه؟ تو هم فهمیدی عن قریبه که ما هم شربتخور بشیم؟» گفتم: «برادرجان! تو شربتخور باش، ما بخیل نیستیم.» دفترچه را گرفت و گفت: «آدمهای باسواد باید مطالب موندگار بنویسن، نه آدمی مثل من بیسواد.»
گفتم: «هر کی ندونه من که میدونم آقای معدل نوزده! تو باسوادی یا بیسواد؟» دفترچه را روی پایش گذاشتم و رفتم. حتماً شما هم دوست دارید بدانید او چه نوشت؟ محمود جهانشیر در دفترچهام با خطی خوش نوشته است: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/زِ هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست.»
(به نقل از همرزم شهید، مجید افرادی)
بیشتر بخوانید: وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس میکنم
جنگیدن با ظالم یک تکلیف شرعی و دینیه
در چادر کنار هم نشسته بودیم. او سرگرم خواندن کتابهای درسیاش بود. گفتم: «تو که اینقدر به درس و مطالعه علاقه داری، چرا دانشگاه نرفتی و اومدی جبهه؟»
گفت: «خودت که بهتر از من میدونی، جنگیدن با ظالم یک تکلیف شرعی و دینیه که زمان خاصی داره، اما درس رو میشه توی هر زمان و سنی ادامه داد.»
(به نقل از همرزم شهید)
تابوتی برای شهادت
آنقدر سرگرم نوشتن بود که متوجه ورود من به اتاق نشد. با سرفهای که کردم خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام، خسته نباشی!» گفتم: «ممنون باباجان! وقتی که درس میخونی حواست به اطرافت هم باشه.»
گفت: «داشتم نقاشی میکشیدم، درس نمیخوندم.» گفتم: «حالا بده ببینم چی کشیدی؟» تابوتی به همراه عکس خودش کشید و پایین عکس نوشت: «شهید محمود جهانشیر.»
(به نقل از پدر شهید)
من را از عواقب کارهایم آگاه میکرد
هنگامی که در قید حیات بود، هر کار خطایی که از من سر میزد، عواقبش را سریع گوشزد و یا نصیحتم میکرد. مدتّی بود که وضع درسیام خوب نبود. چند بار پشت سر هم خوابش را دیدم که به من اعتراض میکرد و میگفت: «چرا درس نمیخونی؟»
(به نقل از برادر شهید)
این یک چیزی بود بین من و عموی بچههای کربلا
یکی از همرزمان محمود تعریف میکرد: «تیپ ما مثل بقیه یگانها برای عملیات آماده میشد. از دزفول به طرف خرمشهر حرکت کردیم. دو روز اونجا موندیم و راه افتادیم. به منطقهای رسیدیم به نام جادّه پنج. هوا تاریک بود. بعد از نماز همه بچهها از هم خداحافظی کردن. محمود گفت: من جلوتر میرم. جادّه خیلی شلوغ بود. نیروها صف کشیده بودن. باید قبل از متوجّه شدن دشمن، به خاکریز نقطه رهایی میرسیدیم. به همین جهت، اول ستون خیلی سریع راهپیمایی میکردن. ما که در آخر ستون بودیم باید میدویدیم تا به اصطلاح ستون بریده نشه. دقایق اول این وضع قابل تحمل بود ولی از شما چه پنهون که یواش یواش خستگی عجیبی به سراغم آمد. محمود که جلوتر از من میدوید، هر از گاهی برمیگشت و با نگاه منو دنبال خودش میکشید.
از شدّت خستگی و نفس نفس زدن، سینهام میسوخت و در بدنم احساس کوفتگی میکردم. چند بار به سرم زد جعبه نوار رو بگذارم روی زمین و بنشینم، اما تصور اینکه از محمود عقب میافتم آزارم میداد. بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم. به فاصله سه متر پشت خاکریز دراز کشیدیم. خیلی تشنه شده بودیم. قمقمهام رو برداشتم و یک جرعه آب خوردم. یاد محمود افتادم که قمقمهاش خالی بود. آهسته کنارش خزیدم و قمقمه رو به طرفش گرفتم و گفتم: بیا آب بخور! لبهایش از تشنگی خشک شده بود، اما تشکّر کرد و گفت: نمیخورم. گفتم: نکنه تشنه نیستی؟ گفت: چرا تشنهام، اما نمیخورم.
ازش فاصله گرفتم و سر جایم برگشتم. بعد از کمی استراحت حرکت کردیم و در جایی دیگر مستقرّ شدیم. گفتن: همینجا برای خودتون سنگر بکَنین! با فاصلههای سه چهار متری مشغول کندن شدیم. من و محمود هر نفر یک بیلچه داشتیم، اما تیربارچی چیزی نداشت. محمود گفت: بیا بیلچه من مال تو. بعد ما به نوبت با همون بیلچه که داشتیم، یک چاله نیم متری کندیم. البته چون من خیلی خسته بودم، بیشتر چاله رو محمود کند. ساعت ده شب عملیات شروع شد. از اونجایی که قبل از شروع حمله، عملیات لو رفته بود و بعثیها منطقه رو با منوّرهای خوشهای مثل روز روشن کرده بودن، به ما دستور دادن از سنگرها بزنیم بیرون و ما توی اون چالههای نیم متری مچاله شده بودیم. البته این بار از سرما میلرزیدیم، چون خاک سنگرها نمناک بود. آتش دشمن باریدن گرفت. بعد از انفجار هر توپ خمپاره و گلوله کاتیوشا، محمود صدایم میزد و میگفت: سالمی؟ میگفتم: آره و خدا رو شکر میکردم که اون هم هنوز زنده است.
به لطف خدا از شب تا سحر با اینکه گلوله مثل باران به طرفمون میاومد، اما حتی یک گلوله به چهار ضلعیای که خاکریز ما بود نخورد. تا ساعت چهار صبح اونجا موندیم. تعدادی از بچهها، برای حمل مجروح به خط رفتن. بعد از شش ساعت انتظار، به ما دستور دادن برگردیم. یکی از بچههایی که برای حمل مجروح به خط رفت، تیربارچی ما بود. تیربار خودش رو با یک نوار صد و پنجاه فشنگی روی زمین گذاشت. محمود اون رو با تمام تجهیزاتش برداشت و حرکت کردیم. محمود با مشقت زیادی تیربار رو حمل میکرد. در بین راه من با اصرار جعبه نوار رو ازش گرفتم و هر وقت که خسته میشدم میگفتم: محمود! جعبه. محمود هم دستش رو بدون برگشتن به طرفم دراز میکرد و اون رو میگرفت. این وضع تا رسیدن به جادّه پنج ادامه داشت. صبح شد. ما خسته از تحمل شب به نماز ایستادیم. محمود گفت: نمیدونم چرا دلم میخواد گریه کنم. گفتم: من هم همینطور. این احساس ما بهخاطر ناتموم موندن عملیات بود. بهش گفتم: تو چطور تونستی تیربار به اون سنگینی رو حمل کنی؟
گفت: با فرستادن صلوات. گفتم: راستی، نفهمیدم تو که تشنه بودی چرا آب نخوردی؟ گفت: این یک چیزی بود بین من و عموی بچههای کربلا. یازده روز بعد به خرمشهر رفتیم و آماده حضور در عملیات کربلای پنج شدیم. در آن عملیات محمود و دو تای دیگه از بچهها توی کانال زوجی، خط آتش رو بسته بودن تا بقیه نیروها بتونن از تیررس دشمن دور بشن. محمود گفت: برای پیروزیمون چهارده هزار تا صلوات برای چهارده معصوم نذر کردم. البته ما پیروز شدیم ولی از اونوقت به بعد دیگه محمود رو ندیدم. او شهید شده بود.»
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/