بدون اجازه پدر و مادر حتی بهشت هم نمیشه رفت
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا مومنی» هشتم خرداد ۱۳۵۰ در روستای امامزاده ذوالفقار از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش غلامحسین، کشاورز بود و مادرش کبریا نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم بهمنماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
خوشحالی را در چشمانش دیدم
مهرههای کمر پدرش فاصله پیدا کرده بود و در منزل بستری بود. از طرفی برادر بزرگترش در جبهه حضور داشت. او هم، سن و سالی نداشت که بخواهد به جبهه برود.
گفت: «اجازه میدی برم جبهه؟»
گفتم: «با این وضعیت پدرت؟ داداشت هم که جبهه است، پس تکلیف ما چی میشه؟ هیچ مردی توی خونه نیست.»
گفت: «خدا بزرگه!»
من هم به خیال اینکه با رفتنش موافقت نمیکنند، گفتم: «میخوای بری، برو!»
فردا شناسنامهاش را برداشت و به آرادان رفت. وقتی برگشت، گفت: «کارم درست شد. میتونم برم جبهه.»
پرسیدم: «چطوری درست شد، تو که سنِت قانونی نشده؟»
گفت: «درستش کردم، نگران نباش! تو راضی هستی برم؟»
خوشحالی را در چشمانش دیدم و گفتم: «آره، چرا راضی نیستم؟» از خوشحالی روی پایش بند نمیشد.
بدون اجازه پدر و مادر بهشت هم نمیتوانی بروی
دوستی داشت از اهل سبزوار که برادر مفقودالاثر هم بود. هم سن و سال بودند. در جبهه با هم دوست شدند. برای مرخصی با هم به منزل ما آمدند. بعد از یکی دو روز تصمیم داشتند با هم به سبزوار بروند که من مخالفت کردم. با این که به دوستش قول داده بود، بدون ذرهای ناراحتی به او گفت: «به نظر تو بدون اجازه مادرم میتونم بیام سبزوار؟»
او هم خندید و گفت: «بدون اجازه پدر و مادر حتی بهشت هم نمیشه رفت تا چه رسد به سبزوار؟»
علیرضا گفت: «حالا تو از من ناراحت نمیشی؟»
دوستش گفت: «برای این ناراحت بشم که تو داری به تکلیفت عمل میکنی؟ نه، ناراحت که نمیشم بمونه، خوشحال هم هستم.»
این دو تا با هم عهد کرده بودند که هر کدام شهید شدند، آن یکی در تشییع جنازهاش شرکت کند.
ما هم مردی شدیم برای خودمون
چون خیلی کوچک بود، برادر بزرگش با شرکتش در مانورهای شبانه بسیج مخالفت میکرد. تابستان بود. در پشهبند خوابیده بودیم. او مواظب بود همین که خواب برادرش عمیق شد، بدون سر و صدا رفت و نزدیک صبح برگشت.
وقتی برگشت من متوجه شدم. صبح به دستهایش که نگاه کردم، پُرِ تیغ بود. گفتم: «آخه مادرجان! برای تو خیلی زوده که از این کارها بکنی.»
گفت: مثل این که مادرمون قبول نداره که ما هم برای خودمون مردی هستیم.
انتهای متن/