مادر! پیشانیام را ببوس
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید لطفالله خِدِر» بیستم بهمنماه ۱۳۴۷ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش اکبر، کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
پیشانیاش را بوسیدم
آخرش لطفالله برنده شد و آن را گرفت. گفتم: «اونقدر شما دو تا پدر و پسر ساک رو کشیدین که اگه کسی میدید فکر میکرد توی ساک چیز مهمّیه.»
لطفالله گفت: «نمیخواستم بابا بیفته توی زحمت و ساک رو بیاره.» جلوی اتوبوسها رسیدیم. نیروها داشتند سوار میشدند. لطفالله از جلوی اتوبوس برگشت.
گفتم: «چیزی جا گذاشتی؟» من را بوسید و گفت: «نه، خداحافظ!» چند دقیقهای طول کشید. دوباره آمد. سرش را پایین آورد و گفت: «پیشانیام رو بوس نکردی؟» دلم لرزید. پیشانیاش را بوسیدم و برای همیشه رفت.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: میرم جبهه تا برای آخرتم کاری کنم!
لحظات آخر
ظهر بود. بعثیها در روز بر ما تسلط داشتند. خمپارهای آمد. برگشتم. میان گرد و خاک، پیکری را در آسمان دیدم. چند خمپاره بین بچهها زمین خورد و یکی از بچهها دستش قطع شد. دست او کنار من افتاد. به لطفالله نزدیک شدم. ترکش خورده بود. به سختی حرف میزد. بند حمایلش را باز کردم. کوله پشتیاش را بلند کرد و به طرف من گرفت و به سختی گفت: «این رو بده به بچهها، آرپیجیها رو بزن.» رنگش عوض شده بود. کولهاش را گرفتم. آرپیجی را درآوردم. به او که نگاه کردم شهید شده بود.
(پدر شهید به نقل از همرزم شهید)
راه شماها به کجا میره؟
جلوی در سپاه سرخه او را دیدم. از خوشحالی برایش دست تکان دادم و به طرفش دویدم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. گفت: «دوستت دارم و به یادت هستم، ولی معلوم نیست تو کجا هستی که از ما خبر نمیگیری؟»
گفتم: «لطفالله رفتی و دستم رو نگرفتی!» با خنده گفت: «راه شماها به کجا میره؟ چه کار میکنین؟» با این حرفش از خواب پریدم.
(به نقل از همرزم شهید، عبدالحمید اختری)
خدا با منه!
حاج محمد با او چند باری اعزام شده بود. بعد از شهادت لطفالله به دیدنمان آمد و گفت: «با هم یکجا و توی یک سنگر بودیم، اما نیمههای شب او را گم میکردم.»
گفتم: «کجا میرفت؟» گفت: «یک گوشه، پتو روی دوش خودش میانداخت و نماز میخوند!» حاج محمد اشک میریخت. آرامتر که شد گفت: «بهش اعتراض میکردم لطفالله! نمیترسی بعثیها بیان؟ باهاشون زیاد فاصله نداریم.» جواب میداد: «هرجا میرم تو هم میای و منو میپایی. من تنها نیستم، خدا با منه.»
(به نقل از مادر شهید)
من باید روزهام رو بگیرم
پدرش گفت: «برای امروز بسه. با دهن روزه توی گرمای تابستون، بیشتر از این نمیتونیم کار کنیم.» قبول کردیم و به خانه برگشتیم. درِ حیاط را باز کردم و گفتم: «لطفالله! بدو دستهات رو بشور و لباسهات رو هم عوض کن تا یک چیز بیارم بخوری.»
جدی گفت: «مامان! من که روزهام.» گفتم: «میدونم مادرجان، اما اگه سر زمین چیزی نیاوردم بخوری، چون پیش بقیه که روزه داشتن درست نبود. تو هم هنوز به سن تکلیف نرسیدی و کوچکی، بیا بخور!» با ناراحتی گفت: «تا حالا روزهام رو نگه داشتم، نمیشکنم.» اصرار که کردم، گفت: «من باید روزهام رو بگیرم.»
(به نقل از مادر شهید)
مادر شهید باید خوشحالی کنه!
تبسمی کرد و گفت: «مادر شهید که نباید بیتابی کنه. باید خوشحال باشه که پسرش توی راهی که برای خداست قدم گذاشته.»
(به نقل از مادر شهید)
نوشتههای روی کاغذ
گفت: «دارم مینویسم.»
گفتم: «چیه؟ من که سواد ندارم.»
خندید و گفت: «بعداً داداش فضلالله برات میخونه.»
وقتی از فضلالله درباره آن کاغذ سؤال کردم، گفت: «وصیتنامه است. هر دفعه یکی مینویسه به من میده، یا اون رو لای کتابهاش میگذاره.»
(به نقل از مادر شهید)
نمیتونم به جبهه بیتوجه باشم
صدا بیشتر شد. پتو را روی سرش کشیده بود. آهسته پتو را کنار زدم. داشت گریه میکرد. با نگرانی پرسیدم: «باباجان! چیزی شده؟»
چشمانش را باز کرد و گفت: «نه، داشتم برای پیروزی رزمندهها دعا میکردم.»
با تعجب گفتم: «این وقت شب؟ زیر پتو؟» بلند شد و سرجایش نشست. لامپ را روشن کردم. روشنایی برق، چشم هر دویمان را زد.
دوباره گفتم: «لطفالله! چی میخوای؟ برای چی داشتی گریه میکردی؟»
گفت: «بابا! باید برم جبهه. از من نخواین به این مسئله بیتوجه باشم و از کنارش بگذرم.»
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/