مزه شهادت را چشیدم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالفضل ابراهیمیان» دوازدهم شهریور ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش علیاکبر و مادرش زهرا نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شکم و پهلو، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند.
ما همه در معرض امتحانیم
گفتش: «عمو میخواهی تابستان سرت گرم باشد؟» گفتم: «آری، خیلیام خوبه.» گفت: «یک ساندویچی آشنا دارم. سفارش میکنم برو آنجا کار کن.» من را فرستادند آنجا و مشغول کار شدم. یک ماهی گذشت. یک روز آمد و گفت: «عمو اینجا ساندویچ هم میخوری؟» گفتم: «آره عمو! دو تا میخورم.» گفت: «با چی؟» گفتم: «با نوشابه.» گفت: «تا چه موقع کار میکنی؟» گفتم: «هشت یا نه صبح میرم تا ظهر، بعد میرم خانه استراحت میکنم، باز ساعت چهار بعد از ظهر میام تا هفت یا هشت شب کار میکنم.»
کمی فکر کرد و گفت: «به نظرت دو تا ساندویچ برای این ساعت کار زیاد نیست؟» خجالت کشیدم. گفتم: «عمو چند تا بخورم؟ هرچی تو بگی.» گفت: «من فکر میکنم هیچی! یک نوشابه کافیه!» گفتم: «عمو! من اینجا کار میکنم.» گفت: «باشه! حالا یک ساندویچ بخور. حالا چی میخوری؟» گفتم: «قلوه» گفت: «اشتهاتم که خوبه! قلوه یه کم زیاد نیست برای این ساعت کار؟» بعد گفت: «عموجان! مواظب رفتارت باش. تو هر کاری که وارد میشی مورد امتحان قرار میگیری. ما همه در معرض امتحانیم. تو ساندویچی اگه یک قرون افتاد مال تو نیست، اگر طلا هم افتاده باشه مال تو نیست.»
(به نقل از برادرزاده شهید)
اگر حقت را میخواهی باید از تو آتیش هم درش بیاری!
هنوز صدایش در گوشمه که: «حق گرفتنی است!» این جمله را عمو ابوالفضل وقتی بهم گفت که بچهها به سراغ سیبزمینیهایی میرفتند که قبل از بازی والیبال تو آتیش ریخته بودیم و من فقط نگاه میکردم.
بهم گفت: «چرا نمیری سیبزمینی برداری؟» گفتم: «اول اینکه اینا نمیگذارن، نمیبینی چطوری حمله کردن؟! بعدش هم آتش داغه دستم میسوزه.» رفت یک سیبزمینی برام آورد و گفت: «اگر حقت را میخواهی باید از تو آتیش هم درش بیاری!»
(به نقل از برادرزاده شهید)
صدای اذانش خیلی شبیه مؤذنزاده بود
صدای اذان زیبایی از مناره مسجد به گوش میرسید. با خودم گفتم: «این صدای عمو ابوالفضل است که از بلندگو پخش میشود.» نزدیکتر آمدم، دیدم نوار آقای مؤذنزاده است که پخش میشود. آخه صداش خیلی شبیه مؤذنزاده بود و همیشه اذان میگفت.
(به نقل از برادرزاده شهید)
الهی خیر ببینی مادر!
دل به دنیا نداشت. همه چیز را برای خدا میخواست. هیچچیز برای خودش نمیخواست. مدت زیادی در انبار جهاد نگهبانی میداد بدون هیچ چشم داشتی. بعدها یک مبلغی بهشان دادند، اما او یک قران آن را هم نگرفت. بعد از شهادت ابوالفضل، پدرم هم هدفش را دنبال کرد و از امکاناتی که بنیاد شهید به خانوادهها میداد استفاده نکرد. پدرم میگفت: «بچهام را در راه خدا دادم، هیچچیز نمیخوام.»
چهار پنج سال قبل از شهادت ابوالفضل، مادرم سکته مغزی کرد و فلج شد. او بود که کمر همت بست و طوری از مادر مواظبت میکرد که زبانزد همه فامیل شده بود. تا جلوی حمام او را میآورد و بعد از استحمام به خانه میآوردش. مادرم هم او را دعا میکرد: «الهی خیر ببینی مادر!»
(به نقل از خواهر شهید)
مزه شهادت
به هیچکس نگفته بود که پاش ترکش خورده. فقط به همسرم گفته بود: «من مزه شهادت را چشیدم.» تحولی در درونش ایجاد شده بود. شوق شهادت، بیشتر وقتی به سرش زد که کتابی در اینباره خوانده بود. بهش گفتم: «میخوای بری جبهه؟ سفارشی حرفی نداری؟»
گفت: «مال که ندارم وصیت کنم، فقط دوربین عکاسیام رو اگه شهید شدم به سپاه بدید و هر وقت حمد و سوره برام خوندید، سه بار هم سوره کوثر اضافه کنید.» طولی نکشید که خبر شهادتش را به ما دادند.
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/