دوست دارم گمنام باشم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین چلوویان» هشتم مرداد ۱۳۳۹ در روستای بیابانک از توابع شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، کارگر شهرداری بود و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، صورت و پاها، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
نمونه کامل یک انسان معتقد به دین
برخوردش با دوستان و آشنایان نمونه کامل یک انسان معتقد به دین بود. هیچوقت کاری نمیکرد که من و پدرش از او برنجیم و یا ناراحت شویم. کوچکترها را نصحیت میکرد. به بزرگترها احترام میگذاشت. او بیشتر وقتها در انجام کارهای منزل کمکم میکرد. بعد از ناهار یا شام در شستن ظرف پیش قدم بود.
(به نقل از مادر شهید)
گمنام
میگفت: «با اینکه گناهکاریم، اما خدای مهربان باز هم به ما لطف داره و نعمت خودش رو از ما نمیگیره.» بعد میگفت: «دوست دارم گمنام باشم.»
(به نقل از محمد سمندی، همرزم شهید)
مخالف انقلاب با دیدن برخوردش تغییر عقیده میداد
اگر افرادی مخالف انقلاب بودند با برخورد منطقی و زبان خوش، عقیده افراد را تغییر میداد. فرمانده پایگاه بسیج بیابانک بود. جوانان را با اخلاق و رفتارش جذب پایگاه میکرد. بچهها آنقدر به او علاقهمند شدند که دلشان میخواست در بیشتر کارها همراهش باشند. در این کارش همیشه موفق بود. جوانان را در پایگاه برای رفتن به جبهه آماده میکرد.
(به نقل از محمد سمندی، همرزم شهید)
انگشتر
به شوخی گفتم: «حسینجان! سفارش کن اگه شهید شدی انگشترت رو بدن به من، خیلی قشنگه!» به دستش نگاه کرد و با لبخند گفت: «این انگشتر رو میگی؟» گفتم: «آره!» آن را از دستش درآورد و به من داد. انگشتر را گرفتم و گفتم: «حسینجان! شرمنده کردی. حالا دیگه مجبورم من جای تو باشم و تو هم جای من.»
گفت: «هه! من جای تو باشم؟ جون من بگو تو اینجا جز سر به سر گذاشتن بچهها چه کار دیگهای میکنی؟» ابرو در هم کشیدم و گفتم: «ای بابا! خدا بده شانس! مگه شاد کردن دل مؤمن عبادت نیست؟» خندید و گفت: «شوخی کردم، حالا به خودت نگیر. راستی احمد انگشتر من چقدر برازنده دستته.» بوسیدمش و از او تشکر کردم.
(به نقل از احمدعلی افضلی، همرزم شهید)
غسل شهادت
در مهاباد بودیم. سرما بیداد میکرد. صبح بلند شدیم با هم برویم حمام صحرایی. چند ساعت طول میکشید تا آب ولرم شود و حالا هم منبع آب سوراخ شده بود که دیگر نمیشد کاری کرد. گفتم: «حسین! بیا از خیرش بگذریم، نمیخواد غسل کنی!» مگر قبول میکرد. همانطور که میلرزید با آب سرد غسل شهادت کرد.
(به نقل از حسین شکریان، دوست شهید)
هر شب با او زیر چراغ برق درس میخواندم
در میدان هفت تیر سمنان در یک اتاق اجارهای زندگی میکرد. خانوادهاش در بیابانک بودند. امکانات زندگی آن موقع خیلی کم بود. تازه کنار خیابانها را چراغهای گازی نصب کرده بودند که روشنایی زیادی داشت. حسین برای درس خواندن، زیر چراغ برقِ خیابان میرفت. یک بار دیدمش. گفتم: «میتونی تا این وقت شب بیدار بمونی و درس بخونی؟» گفت: «آره، خیلی خوبه! هم روشنایی توی خیابون زیاده و هم هوا خنکه.» بعد از آن هر شب با او زیر چراغ برق درس میخواندم.
(به نقل از احمدعلی افضلی، همرزم شهید)
انتهای متن/