همرزم شهید «رجب پریمی» نقل میکند: «به طرفش دویدم، صورتش غرق خون شده بود و چیزی را زمزمه میکرد. سرم را نزدیک کردم میگفت: السلام علیک یااباعبدالله و بعد چشمانش را برای همیشه بست و به ملکوت پرواز کرد.»
همرزم شهید «مجید ایزدبخش» نقل میکند: «هربار که میخواستیم وارد عملیاتی بشویم، با تکتک بچّهها روبوسی و خداحافظی میکرد و حلالیت میخواست. بعدش میگفت: همه به هم قول بدیم که اگه شهید شدیم، شفاعت بقیه رو بکنیم.»
مادر شهید «خلیل بیناباشی» نقل میکند: «برای بدرقهاش به حسینیه رفتم. موقع خداحافظی، او را در آغوش گرفتم. صورتش را بوسیدم. گونههایش سرد بود. گفتم: چقدر صورتت سرده! گفت: آخه زمستونه! با رفتنش دلم هم با او رفت.»
برادر شهید «جمال بنیجمال» نقل میکند: «رفت تو خیابون. پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: توی پیادهرو شلوغ است و بعضیها هم رعایت محرم و نامحرم رو نمیکنن و به هم میخورن.»
مادر شهید «امرالله بندار» نقل میکند: «یک شب خواب دیدم پیشم آمد. یک شال سبز دستش بود. به من داد و گفت: اینو بگیر مادر! من تا چند روز دیگه میام. چند روز بعد پیکرش را برای ما آوردند.»
خواهر شهید «عزتالله بلوچی» نقل میکند: «همه رفتیم کنار تابوت برادرم. کفن را که از صورتش برداشتیم، انگار داشت به ما میخندید. چقدر زیبا شده بود! لباس خاکی جبهه تنش بود و آرام آرمیده بود.»