مختار! امشب نور بالا میزنی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مختار گندمچین» دهم آذرماه ۱۳۴۲ در روستای حسینآباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش، ولی و مادرش فاطمهخانم نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. کارگر بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. پانزدهم خرداد ۱۳۶۳ در بمباران هوایی بانه به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل(ع) شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
پیر شی مادر!
«پیر شی مادر!» این بار اولش نبود. انگار منتظر بود تا پیرزن از راه برسد. مردم برای تهیه آب آشامیدنی مجبور به استفاده کردن از آبانبار بودند. گرمسار دو تا آب انبار بیشتر نداشت. مختار ظرف آب را از پیرزن گرفت و گفت: «دم غروبه. شما دیگه برگرد، خودم کوزه رو میارم.»
(به نقل از شوهر خواهر شهید)
کمک حال پدر
پدر گفت: «کجا مختار؟ حواست هست امشب آب نوبت ماست؟»
مختار گفت: «میرم بسیج و تا شب خودم رو به باغ میرسونم.» به محض تمام شدن کارش از بسیج برگشت. اول برای گاوها علف چید. حیوانها را نوازش کرد و جلویشان غذا گذاشت. بعد رفت سراغ مرغ و خروسها و مقداری هم برای آنها آب و دانه ریخت تا اینکه بالاخره شب شد و نوبت به آبیاری درختان باغ رسید.
(به نقل از شوهر خواهر شهید)
نگرانی مادر
تا چشمش به مادر افتاد از دوچرخه پرید پایین و گفت: «ننه! اینجا چهکار میکنی؟»
ننه با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: «تا این وقت شب کجا بودی؟»
مختار گفت: «ای بابا! من که بهت گفته بودم امشب دیرتر میام.»
ننه گفت: «یعنی تا این وقت شب؟»
مختار با شرمندگی سرش را انداخت پایین و سکوت کرد. صدای سگها از دور و نزدیک شنیده میشد. رسیدند دم در. ننه لنگه در را باز کرد و داخل شد. به دنبالش تایر جلوی دوچرخه مختار و بعد هم خود مختار.
مختار گفت: «ببخش ننه! مجبور شدم بسیج پیش بچهها بمونم.» ننه که با دیدن مختار آرام شده بود، بدون اینکه حرفی بزند چادر را از سرش گرفت و روانه آشپزخانه شد.
(به نقل از خواهر شهید)
نور بالا میزنی، نکنه میخواهی شهید بشی؟
«خوابت نبره. حمله تمومه. پاشو دیگه.»
نزدیک ظهر بود. صدای توپ و تانک و خمپاره بعثیها همهجا را پر کرده بود. مردم بانه به مناسبت پانزده خرداد راهپیمایی میکردند. مختار و بقیه سربازها هم در تظاهرات شرکت داشتند. مختار هر از گاهی مکثی میکرد و گاه به مردم و گاه به آسمان نگاه میانداخت. علی گفت: «کجایی مختار؟ نور بالا میزنی، نکنه میخواهی شهید بشی؟» مختار لبخندی زد و با شنیدن صدای خمپاره روی زمین دراز کشید.
حالا چند دقیقهای هست که صداها افتاده اما مختار هنوز روی زمین دراز کشیده است. علی که جلوی جمعیت رسیده بود، برگشت عقب و صدا زد: «خوابت نبره. حمله تمومه. پاشو دیگه!» اما در عین ناباوریاش، مختار تکانی نخورد. هول برش داشت. صدا زد: «مختار! مختار!» سعی کرد از روی زمین بلندش کند که متوجه خونی شد که روی زمین ریخته بود. ترکش به کمرش خورده بود و زخم، آنقدر کاری بود که بدنش نه نبضی داشت و نه نفسی!
(به نقل از شوهر خواهر شهید)
یاد و خاطرهاش برای مردم زنده بمونه
هرکس دستان پیرمرد را میدید، رد پای سالهای پر از زحمت را میتوانست تعقیب کند. نگاه سنگین از غمش را به سختی از گل قالی جدا کرد و در جواب برادر سپاهی گفت: «اینقدر در توانم هست که کل مخارج مجلس عزا را تأمین کنم. خواهشم از شما اینه که خیابون حسینآباد رو آسفالت کنید تا یاد و خاطرهاش برای مردم زنده بمونه.»
(به نقل از شوهر خواهر شهید)
انتهای متن/