بزرگترین خدمت به امام، تربیت فرزندان انقلابی است
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد رامهای» دهم مرداد ۱۳۴۴ در روستای رامه از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش نصرتالله، باغدار بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا دوم ابتدایی درس خواند. خیاط بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم خرداد ۱۳۶۲ در بانه توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
گوش دادن به حرف پدر و مادر مثل جنگیدن در راه خداست
میرفت، میآمد و میگفت: «پسر فلانی هم رفت جبهه، خوش به حالش! فلان دوستم هم رفتT خوش به حالش! کاشکی من هم باهاشون میرفتم.»
گفتم: «داداشجان! فعلاً ما دو تا برادرمون سربازن، اونها بیان بعداً تو برو!»
گفت: «یعنی چه؟ همه وظیفه دارن از مملکت دفاع کنن. هرکس جای خودش میجنگه. داداشهام جای خودشون، من هم جای خودم.»
گفتم: «میدونی که بابا بهت خیلی احتیاج داره، تو عصای دست بابایی.»
گفت: «آره اتفاقاً با بابا صحبت کردم، اما گفت: «فعلاً نمیشه بری، من دست تنهام. تو نباشی کی بهم کمک کنه؟»
بهش گفتم: «خدا بزرگه، شما بگو خدایا برای رضای تو این یکی رو هم میفرستم. قول بهت میدم برات کمک برسه.»
چند روز بعد منزل ما آمد و گفت: «سلام! یک خبر خوش. بالاخره بابا رضایت داد. امروز توی بسیج ثبت نام کردم.»
گفتم: «اگه بابا و مامان رضایت نمیدادن، اونوقت چکار میکردی؟»
گفت: «هیچی، نمیرفتم. گوش دادن به حرف پدر و مادر مثل جنگیدن در راه خداست.»
(به نقل از خواهر شهید)
تربیت فرزندان انقلابی، بزرگترین خدمت به امام
مرخصی آمده بود. گفتم: «داداش! یک خرده از اونجا برامون تعریف کن!»
گفت: «چی بگم؟ آدم باید اونجا باشه و با چشمهاش اون همه شجاعت و گذشت رو ببینه تا باورش بشه که اونجا چه خبره. همه رزمندهها، چه بسیجی، سرباز، پیرمرد و جوون همه مشتاق شهادتن. این امام که قربونش برم نمیدونم چه امامیه. چکار کرده که همه رزمندهها عاشقانه دوستش دارن. بعضی از بچهها اونجا سر نماز زار زار با گریه برای سلامتی امام دعا میکنن.»
مادرم گفت: «خوش به حال شما مردها، میرین جبهه و وظیفهتون رو انجام میدین. ما زنها چی؟ گوشه خونه بشور و بساب و آخر هیچی!»
گفت: «شما فقط با انقلاب باشین، احترام امام رو داشته باشین و بچههاتون رو انقلابی تربیت کنین، اونوقت بزرگترین خدمت رو به امام کردین.»
(به نقل از خواهر شهید)
خواب شهادت
در نامه نوشته بود: «خواب دیدم من و علیاصغر لباس نو پوشیدیم و میخواهیم به مسافرت برویم. از خواب که بیدار شدم، خیلی نگران حال علیاصغر شدم. جواب نامهام را حتماً سریعتر پست کنید تا از حال همگیتان باخبر شوم.» جواب نامهاش را سریع نوشتم و برایش پست کردم، اما نامه برگشت خورد. آخر او شهید شده بود. البته برادرم علیاصغر هم یک ماه بعد از شهادت محمد از بالای درخت گردو زمین افتاد و مرحوم شد.
(به نقل از خواهر شهید)
خدا را شکر کن که بچهات مسجدیه
این حرفها را که برایتان میگویم، شاید خاطره نباشد و شما اسمش را بگذارید دردودل. دردودلهایی که همیشه در دلم سنگینی میکنند. محمد همه جمعه به دیدن ما میآمد. عاشق مسجد بود.
مادرم میگفت: «یا سر کاره یا توی مسجد. بهش میگم: «بچه بذار ما هم یه خرده ببینیمت.» جواب میده: «مادر! از خدات باشه که بچهات مسجدیه. اگه خونوادههایی رو که بچههای ناخلف دارن ببینی، اونوقت خدا رو شکر میکنی.»
میگفت: «درس خوندن رو دوست دارم، اما انگار توی تقدیرم تحصیل نیست.» راست میگفت. توی تقدیرش درس خواندن نبود. با یک گروه از رزمندهها در مسجد شهر بانه درس میخواندند که بعثیها حمله کردند و همه را به شهادت رساندند.
(به نقل از خواهر شهید)
نماز صبح رو باید توی تاریکی هوا خوند
آن شب مهمان داشتیم و همگی تا دیر وقت بیدار بودیم. ساعت از دوازده شب گذشته بود که خوابیدیم. صبح نیم ساعت مانده بود به طلوع آفتاب بیدار شدیم و نماز صبحمان را خواندیم. از چهره محمد معلوم بود که از چیزی دلخور است. سر سفره صبحانه کنارم نشسته بود. یواشکی گفتم: «چی شده؟»
گفت: «هیچی!»
گفتم: «من که میدونم از چیزی ناراحتی، بگو ببینم از چی ناراحتی؟»
گفت: «چرا ناراحت نباشم؟ یعنی مهمونی اینقدر ارزش داره که آدم بهخاطر اون از نماز اول وقتش جا بمونه؟»
پدرش سر سفره نشسته بود، گفت: «خدا رو شکر که امروز نمازمون قضا نشد.»
گفت: «درسته که نمازمون قضا نشد، ولی نماز اول وقت هم نبود. نماز صبح رو باید توی تاریکی هوا خوند.»
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/