خمپاره، پیغام شهادت احمد را در جبهه جنوب پخش کرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید احمد تبریزی» نوزدهم اردیبهشت ۱۳۳۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عباس و مادرش خورشید نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سیزدهم دیماه ۱۳۶۱ با سمت نماینده عقیدتی سیاسی تیپ در عین خوش هنگام درگیری با نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردن، کمر و دست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
پس حکمتی داشته که خدا دو تا دست بهمون داده
گفتم: «احمد! مگه دستت رو مین نرفته؟» دستش را جلویم نگه داشت و گفت: «اینو میگین؟» دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «آره، ظاهرش بد نیست امّا این دیگه به اختیار تو نیست. خودش بند میله است.» احمد با خنده دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: «دارین اینطوری میگین که جبهه نرم؟» گفتم: «مادرجان! حلوا که خیرات نمیکنن، جنگه، توپ و تانکه. اگه دستت سالم بود من که حرفی نداشتم، لااقل میتونستی تفنگ دست بگیری. بیراه میگم؟»
احمد فکری کرد و گفت: «نه حق با شماست.» با رضایت لبخند زدم. ادامه داد: «پس یک حکمتی داشته که خدا دو تا دست بهمون داده.»
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: شهادت مسئول کتابخانه، سرباز شهید احمد تبریزی!
شهادتشان، زخمی همیشگی بر دلم گذاشت
احمد به علی گفت: «برو ببین تو یخچال چی براش آوردن، بیار ما بخوریم!» به زحمت روی تخت جابهجا شدم و گفتم: «مثلاً اومدین عیادت؟» علی سرش را از یخچال بیرون آورد و گفت: «تو مریضی، دندونهات نمیگیره. هرچی کمپوت هسته داره مال ما، بقیه بمونه برای خودت.» به احمد گفتم: «تو و علی تو جبهه بودین، چه طور از بیمارستان سمنان سر درآوردین؟»
علی درحالیکه به نوبت کمپوتهای صف شده را باز میکرد، گفت: «بچّههای خوبی بودیم، تشویقی دادن بریم مشهد!» احمد با دستش به من اشاره کرد و گفت: «میبینی علیجان! بچّههای مردم خون دادن، اونوقت ما دو تا رو فرستادن تشویقی!» علی درحالیکه کمپوتی جلوی من میگذاشت، گفت: «آره، ببین چه خونی هم دادن!» با خنده گفتم: «بخوابین که شب درازه، این شتر در خونه همه میخوابه.» مدتی بعد تازه جراحتهایم خوب شده بود که خبر شهادت علی فداییاسلام و احمد تبریزی، زخمی همیشگی بر دلم گذاشت.
(به نقل از همرزم شهید، جعفر امین)
بیشتر بخوانید: خدا نماز و دعا رو تو روشنایی هم قبول می کنه!
پیغام شهادت احمد توسط خمپاره
احمد تسویه حساب کرده بود. قرار بود برگردد پشت جبهه. با تکتک بچّهها روبوسی و خداحافظی کرد. دستهای رساله امام را ترک موتور گذاشت. یکی از بچّهها گفت: «کجا؟ مگه برنمیگردی سمنان؟» یکی دیگر از بچّهها برگه تسویه حساب را از دست احمد گرفت و گفت: «ببینم، اینکه تکمیله. احمدجان! وقتی این تو دستته یعنی خونه بدجوری منتظرتن.»
احمد رسالهها را مرتب کرد و گفت: «این رسالهها را میخوام ببرم بین بقیه بچّهها پخش کنم.» یکی دیگر از بچّهها دستی روی رسالهها کشید و گفت: «پس برمیگردی؟» احمد موتور را روشن کرد و با لبخند دست تکان داد. موتور هنوز چند متری جلو نرفته بود که خمپارهای با صدای بلند پیغام شهادت احمد را در جبهه جنوب پخش کرد.
(به نقل از همرزم شهید، جعفر امین)
انتهای متن/