زندگی با شهید جز شیرینی چیزی برایم نداشت
«شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی بسیج سمنان به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح و جانباز ۷۰ درصد شد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیهالله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان گفتگویی با «رقیه حاجیعیدی» همسر این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
احساس میکردم شهدا با من سخن میگویند
از سال ۶۵ عضو بسیج شدم. از آنجایی که پدرم و برادرم همیشه جبهه بودند و مادرم هم که در پشت جبههها کمک میکرد، در واقع باید بگویم که جوانی و نوجوانی من کلاً با جنگ و اینگونه مسائل روبرو شده بود؛ یک زمان خاص یعنی یک دوره خیلی خاصی بود. عضو بسیج بودم. فعالیتهایی که در بسیج داشتیم مثل حضور در گلزار شهدا. یک روز که به گلزار شهدا رفتم، احساس میکردم شهدا با من دارند حرف میزنند؛ یعنی وقتی میرفتم سر مزارشان و در آنجا برایشان فاتحه میخواندم و با آنها صحبت میکردم احساس میکردم شهدا دارند من را میبینند و با من صحبت میکنند. احساس میکردم انگار یک چیزی را میخواستند به من بگویند. تا اینکه روزی یادواره شهدا برگزار شد و من و دوستم در آن یادواره فعالیت داشتیم. یک عکسی را زده بودند در ورودی مکان یادواره و روی آن سوالی مطرح کرده بود.
باید کاری برای شهدا میکردم
سوالش این بود که ما وقتی که مُردیم، شهدا از ما میپرسند که بعد از ما چه کار کردید؟ چه کاری برای ادامه دادن راه ما انجام دادید؟ وقتی آن را خواندم، در فکر فرو رفتم و این موضوع برایم انگیزهای ایجاد کرد و من را به حساب و کتاب انداخت. با خودم گفتم خوب من عضو بسیج هستم اما برای دلِ خودم عضو بسیج شدم و کار خاصی نکردهام. همینطور داشتم کارهایم را بررسی میکردم که با خودم گفتم اگر شهدا از من این سوال را بپرسند، واقعا باید چه جوابی بدهم؟ انگار ایدهای به ذهنم رسید که باید به یک جانباز خدمت کنم، به یک شهید زنده، که پس از مرگم اگر این سوال از من پرسیده شد، پاسخی برای آن داشته باشم. البته انشاءالله خداوند از من قبول کند.
درخواست ملاقات با امام زمان(عج)
تا اینکه سال ۱۳۸۱ از آنجایی که فرمانده پایگاه بودم و به هر پایگاهی گفته بودند که دو نفر میتوانند برای راهیاننور؛ اعزام به مناطق جنگی جنوب کشور ثبت نام کنند، من آن زمان نیروی پارهوقت سپاه بودم، به من هم گفتند شما هم باید بروید. چون با اعزام من از پایگاه ما سه نیرو اعزام میشدند، من قبول نکردم. هفتم فروردین بود که من رفتم برای بدرقه افراد که آنجا به من گفتند باید بیا کاروان اعزام شوم. آمادگیاش را نداشتم ولی با اصرار آنها به ناچار با کاروان اعزام شدم. وقتی با کاروان رفتیم دوکوه، آنجا بدون هیچ مقدمهای به ما گفتند که آیتالله خامنهای هم دارند میآیند دوکوهه. از فاصله بسیار نزدیک، شاید بگویم یک متری با رهبر معظم انقلاب دیدار کردیم و همانجا از خداوند خواستم که جمال پرنور مهدی صاحبالزمان(عج) را به من نشان دهد و زیارت کربلا را نصیبم کند. وقتی رسیدیم به اتوبوس از درخواستهایی که در زمان زیارت رهبر معظم انقلاب(حف) از خداوند طلب کردم، برای دوستانم تعریف کردم و آنها بهطور دوستانه و خودمانی به من گفتند: «چه آرزوهایی داری! چقدر به خودت امیدواری!» گفتم: «آن لحظه فقط همین آرزوها به ذهنم رسید.»
گل لالهای که تعبیرش شهادت بود
در ادامه سفر وقتی به شلمچه رسیدیم، حال و هوایم عوض شد و همانجا از شهدا خواستم اگر به عنوان بسیجی من را قبول دارند میخواهم شریک زندگیام یکی مثل آنها باشد. سفر تمام شد و بازگشتیم. دوم اردیبهشت بود که خواهرم با من تماس گرفت و گفت: «قرار است یک جانباز برای خواستگاری شما بیاید.» ادامه داد و گفت: «یک جانباز ۷۰ درصد اعصاب و روان است، قرار خواستگاری را بگذارم؟» یاد قول و قرارم با شهدا افتادم و گفتم: «بله، بگو بیایند.» بعد از این قضیه به دو تا از دوستان خود در سپاه گفتم: «به نظر شما باتوجه به این که من را میشناسید، آیا من میتوانم و لیاقت ازدواج با یک جانباز ۷۰ درصد اعصاب و روان را دارم؟» آنها گفتند: «با آن صبوریای که در شما دیدهایم، حتما میتوانید.» همچنین با برادرم مشورت کردم و ایشان هم تایید کرد و گفت: «شما توانایی این کار را دارید.» در این مدت پیش از خواستگاری خوابی دیدیم.
خواب دیدم سر کلاسی هستیم. یک دسته گل که تماما غنچههای گل لاله بود و بسیار زیبا، به من دادند و یک دسته گل هم که گلهایش باز شده بود، به دوستم دادند. از خواب بیدار شدم. گفتم خب گل لاله تعبیرش شهادت است و هرچه هست ارتباطش با شهدا است. خلاصه چند روز بعد آمدند خواستگاری. قرار بود بار اول بیایند تا همدیگر را ببینیم. وقتی که آمدند چون پدرم خودش جانباز بود و اهل جبهه و جنگ، با اینکه هر خواستگاری برای من میآمد، ایشان میگفت: «دخترم، خودش باید نظر بدهد» اما در این مراسم خواستگاری به مادر آقا داماد گفت: «رقیه دختر خودتان است و او را با خودتان ببرید.»
جز شیرینی چیزی ندیدم
من و حسینآقا نشستیم و صحبت کردیم. به من گفت: «من سه چیز از شما میخواهم؛ یکی حجاب، دومی محبت و مهربانی و سومی هم این بود که گواهینامه اتوبوس و یا تریلی بگیری که رانندگی کنید و من هم در کنارت باشم.» خوب من هم چیزی نگفتم. بعد از پایان صحبتهایمان از من جواب خواستند که من به آنها گفتم: «اجازه بدهید تا امشب به زینبیه بروم و فردا به شما جوابم را میدهم.» چون برای خواستگاری از سمنان آمده بودند به دامغان، خواهر حسینآقا ماند تا جواب را از من بگیرد و بقیه خانواده رفتند سمنان. شب رفتم زینیبه و برگشتم و به خانواده گفتم: «موافقم.» در همان سال ۱۳۸۱ ازدواج کردیم و برای ماه عسل به کربلا رفتیم. زندگی با شهید «حسین عابدینی» بسیار شیرین و عالی بود. درست است که شهید خیلی مشکلات داشت ولی به نظر من بسیار شیرین بود. پس از ازدواج از لحاظ معنوی خیلی رشد کردم به لطف شهدا و بهخاطر همین اصلا مشکلات زندگی به چشمم نمیآمد و برایم سخت نبود. وقتی دیگران زندگی ما را میدیدند میگفتند: «زندگی در کنار یک جانباز اعصاب و روان بسیار سخت است»، اما من جز شیرینی چیزی ندیدم.
وجود آقا را حس میکردم
وقتی برای ماه عسل به کربلا رفتیم، از مرز خسروی که عبور کردیم، حسینآقا برای رفتن به سرویس از اتوبوس پیاده شد و من هم با ایشان رفتم. وقتی برگشتیم، دیدیم اتوبوس رفته و ما را جا گذاشتهاند. وقتی که اتوبوس پس از توقف راه میافتد، انگار فراموش میکنند که ما را با خود ببردند. تعدادی از ماموران عراقی آنجا بودند و چون زبانشان را بلد نبودیم، به سختی به آنها فهماندیم که ماشین ما رفته و ما جا ماندهایم. آنها هم تا چند کیلومتر در جاده دنبال آنها رفتند، اما پیدایشان نکردند. من به حسینآقا گفتم که صبر میکنیم اگر ماشینی از ایران نیامد، همین مسیر را پیاده به سمت ایران برمیگردیم. برای اینکه حسینآقا ناراحت نشود، گفتم: «مطمئن باش که امام زمان(عج) هوایمان را دارد» و من انگار حضور آقا را حس میکردم و ترسی در وجودم نبود. پس از مدتی اتوبوس اصفهان آمد و ماموران عراقی ما را سوار ماشین اصفهان کردند با آنها راهی شدیم. وقتی ما از ماشین خودمان پیاده شدیم، مادر شوهرم در ماشین خواب بود و در بین راه بیدار میشود و میبیند ما نیستیم. به مسئول کاروان اطلاع میدهد و اتوبوس را برمیگردانند تا ما را پیدا کنند. همزمان ما در حال حرکت به سمت آنها بودیم که در جاده ماشین آنها را شناختیم و توانستیم به آنها ملحق شویم. زندگی با ایشان سراسر خاطره بود و شیرینی خاص خودش را داشت.
برای شهادتم دعا کنید
سال ۱۳۸۶ قرار بود به حج تمتع برویم. رفتیم بنیاد شهید و به ما گفتند امسال شما نباید بروید. بعد از این ماجرا از بنیاد شهید به منزل ما آمدند و گفتند امسال میتوانید به حج عمره بروید که مادر شوهرم قبول نکرد و گفت قبلا عمره بودیم و امسال میخواهیم تمتع شرکت کنیم. از آن ماجرا به بعد حسینآقا کمکم حالش بد شد و مادرم شوهرم گفت او را به تهران ببریم. با بنیاد شهید هماهنگ کردیم و آنها ما را به بیمارستان بقیهالله تهران بردند و همسرم بستری شد. نیمههای شب اول بود که دیدم دارد در اتاق دنبال چیزی میگردد. گفتم: «چیزی شده؟» گفت: «یک پرنده داخل اتاق است و من میخواهم بگیرمش.» دیدم پرندهای در اتاق نیست و به پرستاران خبر دادم و آمدند و به ایشان دارو دادند و کمی آرام شد. گفت: «مرا به دیباج[۱] ببرید.»
چون پدرم همان سال به رحمت خدا رفته بود و عید فطر اولین عیدی بود که باید برای ایشان نوعید میگرفتیم، به حسینآقا گفتم شما باید حالت خوب شود و من را به دیباج ببرید. صحبتهایی کرد که از آنها سر درنیاوردم و لحظاتی بعد خوابید. من هم خوابیدم و در خواب دیدم که حسینآقا شهید شده و من هم در کنار پیکرش میروم. صبح که از خواب بیدار شدیم، ایشان به کما رفت. چندین روز این شرایط ادامه داشت. روز نوزدهم ماه رمضان بود که حالش بد شد و به شهادت رسید. حالم خیلی بد بود و وقتی برگشتیم سمنان برادرم حال حسینآقا را از من پرسید که گفتم: «حال حسینآقا خوب شد.» وقتی این حرف را زدم ایشان فهمید که حسینآقا به شهادت رسیده است. شهید روز بیستم ماه رمضان تشییع و در گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) سمنان به خاک سپرده شد. سالگرد شهادت ایشان را شب بیست و یکم ماه رمضان قرار دادهایم. از خداود خواستهام تا عاقبت من هم ختم به شهادت شود. برایم دعا کنید.
******
[۱] یکی از شهرهای شهرستان دامغان
انتهای متن/