پای عهدی که در جوانی با خدا بستم تا آخر میمانم
حضرت ابوالفضلالعباس(ع) جانباز دشت کربلا و پرچمدار فضیلتهای انسانی است و جلوههای ایثار او همواره الگویی شایسته برای رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس بود و ایثارگران و جانبازان کشورمان با تاسی از آن حضرت به نگارش مشق غیرت و مردانگی پرداختند. نوید شاهد سمنان به مناسبت میلاد حضرت ابوالفضلالعباس(ع)، پای دردودلهای همسری فداکار نشسته است که در کنار مدیریت خانه، تمام عمر خود را وقف رسیدگی و حمایت از این مجاهدان دوران دفاع مقدس کرده است. در ادامه گفتگوی نوید شاهد با «سیده ریحانه شعنی» همسر جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس «حاج ابراهیم قربانیان» را میخوانید.
فکر میکردم جانباز یعنی دست و پا قطع
اواخر سال ۱۳۶۱ با همسر ازدواج کردم و حاصل این ازدواج چهار فرزند پسر است. ماجرا از آنجا شروع شد که خاله ایشان دوست من بود و واسطه شد تا با هم آشنا شویم. من آن موقع خواستگار زیاد داشتم و در آن زمان رسم بر این بود که دختر را در سن پایین به خانه بخت میفرستادند. من دنبال بهانه بودم تا خواستگارها را رد کنم، برای همین هم میگفتم میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم. زمانی بود که میگفتند برای خدمت به جانبازان با آنها وصلت کنید. خانواده ما هم خیلی اهل کمک به جبهه بودند و مادرم نان میپخت، شال و کلاه و ژاکت میبافتیم و برای جبهه ارسال میکردیم. من هم خیلی مشتاق بودم که به انقلاب خدمت کنم و دوست داشتم خودم به جبهه بروم. وقتی ایشان به من معرفی شد، گفتم: «اینکه جانباز نیست!» گفتند: «ایشان جانباز شیمیایی است.» من فکر میکردم جانباز یعنی دست و پا قطع. خلاصه قبول کردم و این وصلت خدا را شکر شکل گرفت.
بیشتر بخوانید: دستان کوچک حضرت رقیه (س) زندگی را به من بخشید
فداکاری همسران جانبازان
وقتی میخواهم از پرستاری و نگهداری همسرم حرف بزنم، بغضم میگیرد. اصلاً نمیخواهم که خاطرات این دوران را به یاد بیاورم. حتی پیشنهاد شد که خاطراتم را به صورت کتاب منتشر کنم اما اصلا یادآوری آن خاطرات برایم آسان نیست. آنقدر به من سخت گذشت، آنقدر اذیت شدم، البته تنها من نبودم تمام همسران جانبازان سختی کشیدند و اما واقعا سنگ تمام گذاشتند. یکی از مجروحیتهای همسرم اعصاب و روان بود. تا پانزده سال اول میگفت من مشکلی ندارم و اصلا دارو مصرف نکرد. در آن دوران من خیلی اذیت شدم باور کنید این مسائل را زیاد عنوان نمیکنم که اجر و پاداشم از بین نرود اما باید اینجا یکسری مطالب را عنوان کنم تا مردم ما بدانند همسران جانبازان چه فداکاریهایی کردهاند. وقتی موج انفجار همسرم را میگرفت وسایل خانه را میشکست و اصلا نمیتوانستیم آرامشان کنیم. مثلا وقتی من و پسرم به شوخی باهم بحث میکردیم، ایشان فکر میکرد جدی است و بلند میشد و با عصبانیت وسایل خانه را میشکست. درهای اتاق، تلویزیون، ظروف، آکواریوم و خیلی چیزهای دیگه را در این مدت شکست. در واقع متوجه این امر نمیشد. وقتی میبردمش دکتر و از دکتر میخواستم برایش دارو بنویسد میگفت: «من مشکلی ندارم و شما اخلاقت خوب نیست.»
درصد جانبازی همسرم را بگیرید
سه بار ایشان را برای جراحی به اتاق عمل بردند و اما پزشکانش نتوانستند تضمین کنند که از اتاق عمل زنده بیرون میآید و عملش نکردند. بار چهارم من رفتم و با آنها صحبت کردم. گفتم: «آقای دکتر! شما قبل از اینکه ریه همسرم را عمل کنید، اعصابش را عمل کنید.» گفت: «چه میگویی خانم! اعصاب چیه؟» دکتر به همسرم نگاه کرد و سر و رویش را بوسید و گفت: «اینکه خیلی گُلِ!» وقتی از اتاق آمد بیرون، مقداری از وضعیت ایشان را شرح دادم و دکتر گفت: «با دکتر اعصاب و روان هماهنگ میکنم برای ویزیت بیاید.» فردای آن روز خانم دکتری آمد ویزیتش کرد و با حالتی متکبرانه به همسرم گفت: «برایم تعریف کنید چه شده است؟» همسرم مکثی کرد و تا رفت جواب دکتر را بدهد، گفتم: «اگر میشود من برای شما توضیح دهم؟» شروع کردم و تمام ماجرا را برای دکتر تعریف کردم. دکتر هم گفت: «برایش دارو تجویز میکنم.» رفتم داروخانه و دیدم تنها یک قرص برای همسرم تجویز کرده است. رفتم پیش دکتر و گفتم: «خانم دکتر! من این همه از سختیهایم برای شما گفتم و شما تنها یک قرص برای ایشان تجویز کردید.» ایشان حرفی زد که خیلی به من بَر خورد. گفت: «اینجا خیلیها برای گرفتن درصد میآیند و واقعیت را به ما نمیگویند.» با این حرفش بسیار ناراحت شدم و به دکتر گفتم: «همسرم جانباز ۷۰ درصد است، شما درصد ایشان را از او بگیرید، ولی دارویی به ایشان بدهید تا آرام شود.» گفت: «بروید نوار مغز بگیرید تا بررسی کنم واقعیت دارد یا نه.»
نمونهای از وضعیت دشوار یک جانباز جنگ تحمیلی
وقتی همسرم را برای نوار مغز بردیم، میدانستم که زیر نوار مغز تشنج میکند. من هم رفتم کنار آن خانمی که پشت دستگاه نشسته بود. ایشان هم یک گوشی روی گوشش گذاشت و شروع به کار کرد. وقتی دستگاه را استارت کرد، مدت کمی که گذشت همسرم به شدت تشنج کرد. من میدیدم که همسرم حالش بسیار بد است و فریاد میزدم و یا ابوالفضل میگفتم، اما ایشان چون گوشی روی گوشش بود، نمیشنید. به محض اینکه روی صفحه مانیتور را نگاه کرد، دید نوار مغز به شدت تغییر کرده و همسرم که حالش بسیار بد است و من هم دارم گریه میکنم. وقتی این صحنه را دید، دستگاه را قطع کرد و زنگ زد تا ایشان را بستری کنند. پرستارها به شدت ترسیده بودند، چون حال همسرم خیلی بد بود و تماس گرفتند با پزشک اعصاب و روانش و ایشان آمد بالای سرش. چندین پزشک دیگر هم بالای سرش آمدند تا وضعیت او را بررسی کنند، خیلی اوضاع بدی شده بود. همان خانم دکتر که به من گفته بود برای درصد گرفتن آمدید، رفت بیرون اتاق و من رو صدا زد که بروم پیشش. به من گفت: «من یک معذرتخواهی به شما بدهکارم، حالا فهمیدم که حال همسرتان چقدر بد است.» گفتم: «اشکال ندارد، ما از این زخم زبانها تا به حال زیاد شنیدهایم، ما الان درمان میخواهیم. من چندین سال است که این وضعیت را تحمل کردهام و شما هم بهخاطر یک عده که حقیقت را به شما نمیگویند، این تصور را راجع به ما کردید، اما خیلیها هستند که حقیقت را میگویند و با سختیهای زیادی در زندگی مواجه هستند.» به دستور پزشک یک هفته بستری شد وقتی دوره درمانش تمام شد و به منزل آمد، آنقدر بدنش لرزش داشت که حتی یک فنجان چای را نمیتوانست با دست بردارد. داروهای بسیار قویای به ایشان دادند که بتوانند ایشان را آرام نمایند.
بر آن عهدی که با خدا بستم، هستم
بابت داروهایی که مصرف کرد طی آزمایشاتی که از ایشان گرفتند، متوجه شدند مغزش زودتر از سنش کوچک شده است. وقتی این دارو را مصرف میکرد و حالش خوب شده بود روزی به پسرم گفت: «دقت کردی که مادرتان چقدر اخلاقش خوب شده است؟» پسرم هم به او گفت: «پدرجان! شما دارو مصرف میکنید و اخلاقتان خوب شده است.» من در تمام این مدت که دارو مصرف نمیکرد، فقط از خدا صبر میخواستم. میگفتم: «خدایا! به من صبر عطا کن!» شبهایی در زندگی من گذشت که از ساعت دوی شب بلند میشدم و تا صبح فقط خدا و ائمه را التماس میکردم که مرا کمک کنند و میگفتم نگذارید راهی را که با علاقه انتخاب کردهام، ناتمام رها کنم. اگر یاری خداوند و حضرت زهرا(س) نبود، شاید تا الان نمیتوانستم به این زندگی ادامه دهم. در واقع خداوند و حضرت زهرا(س) کمک کردند تا به عهدی که با خدا بسته بودم، وفادار بمانم آن زمان اصلاً طلاق مطرح نبود ما خیلی به پدر و مادرمان احترام میگذاشتیم و با خودم میگفتم: «اگر چنین اتفاقی بیفتد، لطمه زیادی به خانواده وارد میشود. من نمیتوانم باعث ناراحتی و بیآبرویی پدر و مادرم شوم.» یک بحث این بود و بحث دیگرم عهدی که با خدا بسته بودم و نمیخواستم آن عهد را نیمه تمام رها کنم. البته این را هم باید بگویم زمانی که ایشان شروع به مصرف دارو کرد، کلاً تغییر کرد. همیشه خدا را شکر میکنم و نماز شکر میخوانم و به خدا میگویم که من هرگز نمیتوانم شکر تو را بجا بیاورم. وقتی آرام شد تبدیل شد به یک مرد دست و دلباز، مثبت، تودلبرو و گل سرسبد فامیل.
خاطرهای شیرین از دوران دفاع مقدس
اگر بخواهم شیرینترین خاطرهای که با همسرم تا به حال تجربه کردهام، بگویم این است که یک بار که مجروح شده بود، ما خبر نداشتیم و اصلاً عادت هم نداشت که نامهای بنویسد و یا خبر بدهد. پسر اولم سه ماهه بود و مدتی بود که از او خبر نداشتیم. ساعت نه شب در خواب و بیداری بودم که احساس کردم زنگ خانه به صدا درآمد. فکر کردم دارم خواب میبینم و توجه نکردم و خوابیدم. لحظاتی بعد دیدم سر و صدا شد و در خانه را باز کردم از بالا داشتم نگاه میکردم که فرزندان صاحبخانه ما جلوی در رفته بودند و با یک نفر که جلوی در با عصا، عینک دودی، مو و ریش بلند و لباسهای خیلی تنگ و جلف تنش بود و یک پلاستیک بزرگ هم در دستانش بود در حال صحبت کردن هستند. پیش خودم گفتم: «خدایا! این آقا چرا این وقت شب عینک دودی زده است؟» دیدم صاحبخانه ما دارد میگوید: «شما کی رفتید جبهه؟ چرا موقع رفتن با ما خداحافظی نکردید؟» دیدم آن کسی که پاسخ میدهد صدایش آشنا است. همان موقع دیدم خداحافظی کردند و آن مرد از پلهها به طبقه دوم میآید. خیلی ترسیده بودم. گفتم: «خدایا! این چه کسی است که این وقت شب به سمت خانه ما میآید؟» وقتی جلوی در سرش را بالا گرفت و یه لبخندی به من زد تازه آنجا بود که شناختمش. دیدم همسرم است و سلامی به ایشان کردم، اما خیلی عصبانی شدم که چرا وقتی مجروح شده خبر نداده است. گفتم: «چرا عینک دودیات را برنمیدارید؟» گفت: «شیمیایی شدم و نور چشمم را میزند.»
خبر اشتباهی شهادت
خاطره تلخی هم که از زندگی با ایشان دارم این است که فرزند دومم را باردار بودم و برای چکاپ رفته بودم دامغان. از آنجا رفتم خانه مادر شوهرم و دو روزی آنجا ماندم و سپس به خانه مادرم رفتم. یک ساعتی نگذشته بود که مادرم را دیدم که مضطرب است و انگار اتفاقی افتاده است و نمیخواهد به من بگوید. به من گفت: «بلند شو برو خانه مادر شوهرت.» گفتم: «الان از آنجا آمدم.» بابت این حرف مادرم خیلی ناراحت شدم. خلاصه با اصرار مادرم به خانه مادر شوهرم رفتم. ماجرا این بود که خبر شهادت همسرم را برای خانوادهاش آورده بودند، اما نمیخواستند به من بگویند. دیدم مادر شوهرم هم مضطرب است. بعد دیدم فامیلهای همسرم مدام رفت و آمد میکنند و خودم هم دلشوره عجیبی داشتم. همه طفره میرفتند و چیزی به من نمیگفتند. فردای آن روز دیدم همسرم با یک جمعیتی از همسایهها دارد میآید. مجروح شده بود و به اشتباه خبر شهادتش را داده بودند. بعد از اینکه همسرم آمد، هفده روز بعد هم فرزند دومم به دنیا آمد.
دردودلی با مسئولان
دردودلی هم دارم که امیدوارم به گوش مسئولان برسد. مسئولان هرگز همسران جانبازان را ندیدند؛ انگار همسران جانبازان هرگز نبودهاند و به فرزندانشان هم آنطوری که باید توجه شود، نشده است. سه تا از فرزندان من که مشغول به کار هستند با مشکلات بسیار زیادی در محل کارشان مواجه شدند و مدیران آنها فرزندانم را اذیت کردند. یکی از فرزندانم که در یکی از ارگانها مشغول است، بسیار اذیت شده و با حیثیت و آبروی او بازی کردهاند. پسر بزرگم هم بسیار اذیت شد، اما فرزندان من پا پس نکشیدند و محکم ایستادهاند و از حقشان دفاع کردند. فرزند بزرگم که در یکی از ارگانها کار میکرد سه ماه او را از کار بیرون کرده بودند، برای اینکه ما نفهمیم و استرس به ما وارد نشود با چادر مسافرتی این سه ماه را در نزدیکی نیروگاه وقت میگذراند و بعد به خانه میآمد. در این سالها زخم زبانهایی که شنیدیم یک طرف، اذیت و آزار فرزندان جانبازان و شهدا هم یک طرف.
استعدادهایی که شکوفا نشدند
همسران جانبازان تنها عهدهدار پرستاری از همسرانشان نبودهاند. اکثر همسران جانبازان هنرهایی داشتند که میتوانستند به منصه ظهور بگذارند، اما از طریق مسئولان هیچ توجهی به آنها نشده است؛ مثلاً در بنیاد شهید هیچگونه وامی به همسران جانبازان نمیدهند و فقط به خود جانباز و فرزندانش تعلق میگیرد. من در زمینه آموزش خیلی استعداد داشتتم. مثلا در زمینه قرآن در هر رشتهای که بگویید تسلط کافی دارم؛ تجوید، حفظ، صوت، لحن، ترتیل، مفاهیم، ترجمه و تفسیر. خداوند یاریام کرد و توانستم پانزده جز از قرآن را حفظ کردم، اما متاسفانه یک پشتوانه نداشتم تا این همه فعالیت شکوفا بشود. الان هم مربی مفاهیم و تجوید هستم و از این کار کم اصلا راضی نیستم.
امنیت کشورمان حاصل خون هزاران شهید است
توصیهای که به نسل جوان دارم این است باید راه شهدا و جانبازان را ادامه دهند. من همیشه به عروسهایم میگویم که حجابتان را همیشه باید رعایت کنید و منش یک عروس جانباز را حفظ کنید. برای مملکت خونها رفته است، جوانهای بسیار نورانی را از دست دادهایم تا انقلابمان به پیروزی برسد. باید از این ایثارگریها، فیلمها و مستندها ساخته شود تا نسل جوان امروزی ببیند که این امنیت حاصل خون هزاران شهید است. انشاءالله که بتوانیم ادامه دهنده راه شهدا و آرمانهای شهدا باشیم.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم