دفاع از خاک و ناموس برای «محمد»، هزار بار ارزشمندتر از جانش بود
شهید «محمد شرفیه» فرزند جعفر و معصومه، یکم تیرماه ۱۳۴۹ در شهرستان آبادان به دنیا آمد. دانشآموز بود. به عنوان بسیجی به جبهه رفت. بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) شهرستان سمنان است. نوید شاهد سمنان به مناسبت روز پدر، گفتگویی با «حاج جعفر شرفیه» پدر این شهید انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
فهم محمد از سنش بالاتر بود
محمد هیچوقت بیکار نبود. همیشه خودش را سرگرم و سعی میکرد شغلی برای خودش دست و پا کند. او را برای شاگردی در یک سیمپیچی فرستادم و در آنجا مشغول شده بود. نمازش اول وقت بود و در کارش انصراف را رعایت میکرد. احترام پدر و مادر را واجب میدانست و بسیار خوش اخلاق بود. با اینکه سنش کم بود اما همیشه به اعضای خانواده توصیه میکرد که گناه نکنید، غیبت نکنید، محمد فهمش از سنش بالاتر بود. بهخاطر اینکه در ژاندارمری مشغول بودم، مجبور بودیم در شهرهای مختلف زندگی کنیم. زمانی که در مینودشت زندگی میکردیم و محمد کودک بود، مادرش آبگوشت بار گذاشته بود و قابلمه روی چراغ بود. او رفت و به قابلمه دست زد و آبگوشت رویش ریخت؛ گردن، گوش و شانهاش سوخت. سه ماهی طول کشید تا خوب شود و این علامت روی گردن و شانهاش تا روز شهادتش باقی مانده بود.
مسافر کربلا یا زیارت یا شهادت
پسر بزرگم امیر سربازیاش را در جبهه گذراند و بعد از پایان خدمتش به عنوان داوطلب به جبهه رفت. پیش از پایان سربازی امیر، محمد بحث رفتن به جبهه را شروع کرده بود. چیزی به اتمام خدمت سربازی امیر نمانده بود که خبر شهادت پسر عمویم موسی را برایم آوردند. با شنیدن این خبر، روح و روانم حسابی به هم ریخت، خیلی آرزوی زیارت امام حسین(ع) را داشت. همیشه یک پیراهن خاکی میپوشید که پشت آن نوشته بود: «مسافر کربلا یا زیارت یا شهادت.» وِرد زبانش هم این بود که اگر شهید شدم، عوض من قبر امام حسین(ع) را که مظلومانه به شهادت رسید، زیارت کنید. با شنیدن خبر شهادت موسی، پسرم محمد خیلی به هم ریخت. وقتی پیکر موسی روی دستها بین مردم و جوانان در روستای صوفیآباد تشییع میشد، از چهره محمد و تمام هم سن و سالانش پیدا بود که عزمشان را جزم کردهاند برای رفتن و ادامه دادن راه موسی. حتم داشتم محمد، حرفهایش را برای رفتن به جبهه دوباره از سر میگیرد. نمیدانستم باید چطور تا آمدن برادرش، او را قانع کنم که بماند. آمد و موضوع را مطرح کرد. مادرش اصرار میکرد که بمان تا برادرت برگردد و بعد شما برو، هر دو تای شما با هم نروید، ولی محمد اصرار میکرد و دستبردار نبود. من مشکلی نداشتم و راضی بودم. به مادرش میگفت: «اگر ما نرویم جبهه، پس چه کسی برای دفاع از وطن و اسلام باید به جنگ برود، وظیفه ما است که از اسلام دفاع کنیم.» خلاصه مادرش را هم راضی کرد و رفت برای دوره آموزشی به پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد. مدتی بعد هم رفتیم به دیدارش.
محمد بازوهایش را به ما نشان داد که بگوید قوی شده است
همین که چشمش به ما افتاد، خندید و با ذوق آمد به سمتمان، او را به گرمی در آغوش گرفتم و بوسیدم. رنگ لباسهای هر دوتامان یکی بود؛ یکی لباس خدمت و دیگری لباس دفاع. همانطور که روی سر محمد دست میکشیدم گفتم: «اینجا بهت سخت نمیگذره پسرم؟» محمد لبخندی زد و گفت: «نه پدر من اینجا را دوست دارم.» محمد لاغر شده بود و از صورتش که کمی تو افتاده بود، معلوم بود. همسرم به محض اینکه او را بغل کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به باز کردن تای آستینهای محمد. مثل اینکه کوچکترین سایز لباس را به او داده بودند، اما همان هم برایش بزرگ بود. همسرم گفت: «پسرم چرا اینقدر لاغر شدی؟» او نگران بود مثل تمام مادرها، از اینکه پسرش ضعیف شده و خورد و خوراک خوبی نداشت، غصه میخورد. از اینکه معلوم نبود، جای خوابش چطور است و چطور روزها را میگذراند نگران بود و اشک امانش نمیداد. محمد اشکهای مادرش را با انگشتانش پاک کرد و گفت: «مادرجان! مهمانی که نیامدیم، اینجا پادگانه، برای ما آموزشهای فشردهای گذاشتهاند. انشاءالله چند روز دیگر آموزشی تمام میشود و بعد ما را اعزام میکنند. باید آماده باشیم برای منطقه. اینجا مدام تمرینهای نظامی انجام میدهیم و بدنهایمان ورزیده شده. انشاءالله آمدم مرخصی، لباسها را خودت برایم اندازه کن.» بعد بازوهایش را به ما نشان داد و گفت: «ببینید پسرتان چقدر قوی شده.» محمد میخواست هرطور شده مادرش را شاد نگهدارد. بعد هم شروع کرد به تعریف شیطنتهایش در پادگان تا ما را بخنداند. ما فقط توانستیم برای نیم ساعت محمد را ببینیم. مقداری خوراکی و تنقلات برایش برده بودیم، آنها را دادیم و بعد از او خداحافظی کردیم. آن روز وقتی از محمد جدا شدیم، همسرم در سکوت اشک میریخت و با من حرفی نمیزد.
مادر! دوست نداری افتخار نام مادر شهید برای تو باشد؟
چیزی به عملیات کربلای چهار نمانده بود و دوره آموزشی محمد در پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد به پایان رسیده بود؛ اما امیر هنوز برنگشته بود و چشمانمان به راه بود تا از جبهه برگردد. از وقتی که محمد از دوره آموزشی برگشته بود، خاطرهای نمانده بود که برای ما نگفته باشد. هربار که به منزل میآمدم، صدای محمد را میشنیدم که با آب و تاب برای مادر و خواهرانش از آموزشهایی که دیده بود و سختیهایش صحبت میکرد. یک روز که از سر کار برگشتم، آنقدر همه سرشان گرم بود که متوجه حضور من نشدند. دیدم محمد لباس خاکیاش را پوشیده تا همسرم معصومه خانم آن را برایش اندازه کند. آرام، طوری که متوجه من نشوند، نگاهشان میکردم. لباسش را پوشید و چرخی زد و به خواهرش گفت: «خواهر به من میاد؟» خواهرش گفت: «بله داداش بهت میاد. مادر! ببین محمد چقدر مرد شده.» مادرش همین که به محمد نگاه کرد، زد زیر گریه و گفت: «مادر! بمان تا برادرت بیاد.» محمد گفت: «مادر نکند میخواهی بزنی زیر قولت؟ نکند دوست نداری افتخار نام مادر شهید برای تو باشد؟» متوجه حضور من شد و بهش گفتم: «پسرم! هوای مادرت را داشته باش.» سرش را انداخت پایین و گفت: «باباجان! من مدتهاست تصمیمم را گرفتهام. شما خودت با مادر، صحبت کن. بالاخره با رفتن من کنار میآید. مثل مادر ماشاءالله. مثل مادر اکبر. مثل مادر علی و رضا، آنها هم با رفتن بچههایشان کنار آمدند. اگر خدا بخواهد با بیست و چهار نفر از بچهها عازم جبهه هستیم.
دفاع از خاک و ناموسش برایش هزار بار ارزشمندتر از جانش بود
دلم به حال همسرم خیلی سوخت که بهخاطر مهر مادریاش، آخرین شانسش را هم داشت امتحان میکرد و برای جلوگیری از رفتن محمد دست به دامن برادرانش شده بود. یکی از داییهای محمد آمد خانه ما. شروع به صحبت کرد و برای محمد از دلتنگی دوری از خانه، ترس از کشته شدن و جنگی که خودش هنوز آن را از نزدیک ندیده بود، گفت. محمد مقابل همه ما نشسته بود و حرفی نمیزد. انگار میخواست من حرفی بزنم. توی دلم غوغایی بود. بغض کرده بودم. با وجود این که قلباً برای رفتن محمد به جبهه راضی بودم؛ اما بهخاطر همسرم سکوت کرده بودم. همسرم گفت: «پسرم محمدجان! نمیخواهی حرفی بزنی؟!» محمد گفت: «چه بگویم مادرجان. همه دوستانم که از جبهه برمیگردند، جوری از خاطراتشان تعریف میکنند که آدم هوایی میشود.» بعد هم رو به جمع کرد و گفت: «همه مرا حلال کنید. غیرت و تعصبم به من اجازه نمیدهد، من باشم و دوستانم به شهادت برسند.» با شنیدن حرفهای محمد به خودم بالیدم که پدر چنین فرزندی هستم. در دلم خدا را شکر کردم. پسرم مثل برادرش امیر، راهش را انتخاب کرده و دفاع از خاک و ناموسش برایش هزار بار ارزشمندتر از جانش است. همرزمانش تعریف میکردند: «در جبهه خیلی زبر و زرنگ بوده. کلاه آهنیای که بر سرش بود، خیلی برایش بزرگ بوده و او کلاه یک بعثی را گرفته بود که اندازه سرش باشد تا بتواند بگذارد روی سرش. وقتی در کربلای پنج از کانال بیرون میآید تا به کانال دیگری برود، متاسفانه پیشانیاش مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و به شهادت میرسد.» همیشه خدا را شکر میکنیم که این نعمتی که به ما عطا کرد، توانستیم به نحو احسن به خودش بازگردانیم، انشاءالله که از ما این قربانی را قبول کند.
حتماً محمدم شهید میشود
در ادامه از مادر شهید خواستم وارد بحث شود و از خاطرات فرزندش برایمان بگوید: مادر میگفت: وقتی که محمد مثل امیر تصمیمش برای رفتن به جبهه، قطعی شده بود، حال و هوای خانهمان رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. من اکثرا در گوشهای کز کرده و ناراحت بودم. طاهره دختر بزرگم، فرزند دومش را باردار بود. گاهی به ما سر میزد. یک روز که طاهره با دخترها مشغول پاک کردن سبزی بودند، من از نوهمان فاطمه که با علی پسرم، توی حیاط مشغول بازی بودند، پرسیدم: «اگر نینی به دنیا بیاد، دوست داری اسمش را چه بگذاری؟» فاطمه بیمعطلی گفت: «محمد» همین که گفت محمد، با اضطراب به همسرم نگاه کردم و گفتم: «جعفر! حتماً محمدم شهید میشود.» گفت: «این چه حرفیه معصومه خانم! بچه اسم داییاش را دوست دارد و برای برادرش هم انتخاب کرده.» اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم طاهره آمده خانه ما. مدام به این طرف و آن طرف میدود و پریشان حال است. گفتم: چرا اینقدر پریشانی مادر؟ گفت: دنبال گلدان میگردم. بعد هم یک دسته گل برایم آورد و توی گلدان گذاشت. دسته گلِ زیبا و خوشبویی بود، اما دوتا از شاخههای گلش پژمرده شده بودند. وقتی به گلها دست زدم، از خواب پریدم.» همسرم گفت: «انشاءالله که خیر است! به دلت بد راه نده.» گفتم: «نکند برای امیر و محمدم میخواهد اتفاقی بیفتد.» امیر و محمد هردو در عملیات کربلای پنج شرکت کردند و محمد شهید شد و امیر هم جانباز شد. امیر هنوز از جراحتی که در جنگ برداشت، رنج میکشد، اما همیشه خدا را شکر میکند که در راه او قدم برداشته است.
مادر! یادگاریام را نگهدار
چند روز مانده بود که محمد اعزام شود، به خواهرش گفته بود: «این بار احتمالاً یک خبرهایی است و احتمال شهید میشوم.» نماز شب میخواند و اشک میریخت. روزای آخر بوته گلی را آورد و درون باغچه حیاط کاشت و گفت: «مادر! اگر من رفتم به جبهه و این گل محمدی درآمد، صلوات بفرست و یادگاریام را نگهدار و وقتی شهید شدم، گُلش را بچین و سر مزارم بگذار. وقتی که شهید شد میرفتم سر مزارش و گل محمدی را بر زوی سنگ مزارش میگذاشتم. وقتی دلتنگش میشوم، با او دردودل میکنم و بهش میگویم: «مادر! برایم دعا کن. خوش به حالت که رفتی. انشاءالله که با ائمه معصومین(ع) محشور شوی.» همیشه راضی به رضای خدا بودیم. امیدوارم مسئولان و مردم کشورم هم راه شهدا را ادامه بدهند تا شرمنده خون شهدا نشویم.
انتهای متن/