دانشجویی که تنها یک جفت پوتین از او باقی ماند
«شهید علیاکبر براتی» هجدهم دیماه ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش زهرا نام داشت. دانشجوی سال دوم کارشناسی ارشد در رشته برق بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پانزدهم آبان ۱۳۶۸ پس از تفحص در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپرده شد. نوید شاهد سمنان به مناسبت روز دانشجو، گفتگویی با «حسن براتی» پدر این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
یک جفت پوتین
علیاکبر فرزند اول ما بود. خداوند هفت فرزند به ما داد که علیاکبر را در راه خودش دادیم. بسیار بچه خوب و اخلاقش زبانزد بود. بسیار مهربان و کمکحال خانواده بود. سرش به کار خودش گرم و درسش هم بسیار عالی بود و در رشته مهندسی برق در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد و رفت تهران برای ادامه تحصیل. اکثر اوقات وقتش به درس خواندن میگذشت. سال دوم تحصیلش بود که با دوستانش تصمیم گرفتند به جبهه بروند، اما به من چیزی نمیگفت. عملیاتی در پیش داشتند و آمده بود برای خداحافظی تا اعزام شود. خلاصه دلش طاقت نیاورد و قبل از رفتن به ما گفت و رفت. دوبار اعزام شد که بار دوم در سال ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید و سه سال مفقودالاثر بود. ابتدا به ما گفتند که اسیر شده و بعد گفتند شهید شده تا اینکه در سال ۱۳۶۸ پس از تفحص تنها یک جفت پوتین از عیاکبرم آوردند. خیلی به امام و انقلاب علاقه داشت و بهخاطر همین درسش را رها کرد و به جبهه رفت.
تمام لحظاتش در انتظار گذشت
همسرم در سال ۱۳۹۴ به رحمت خدا رفت. زمانیکه علیاکبر مفقود بود همسرم اگر میخواست بچههایش را صدا بزند، اول اسم علیاکبر را به زبان میآورد و بعد فرزندان دیگرش را صدا میزد. تمام لحظات همسرم در انتظار بازگشت علیاکبر گذشت. در آن سه سال اگر زنگ در به صدا درمیآمد، همسرم میگفت علیاکبرم آمد. تمام لحظاتش با یاد ایشان سپری میشد. نام فرزند کوچکم رضا است و زمانیکه شهید در جبهه بود ایشان یک سال و نیمش بود. وقتی شهید از جبهه نامه میزد همیشه نام رضا را میآورد میگفت مراقبش باشید در تربیتش بکوشید. وقتی شهید به جبهه رفت، مدتی بعد من هم از طرف اداره بهزیستی که آنجا شاغل بودم، به جبهه اعزام شدم و پس از چهل و پنج روز که بازگشتم، دیدم علیاکبر هم خانه است و قرار است فردا صبح اعزام شود. همسرم به او میگفت بابا جبهه میرود و شما نیاز نیست بروید، میگفت: «بابا جای خودش میرود و من هم جای خودم.»
پاره تنم بود
در زمان قدیم که ارباب رعیتی بود، اگر کسی به طور مثال پنج فرزند داشت، چهارتای آنها باید برای ارباب کار میکردند و یکی از آنها هم به خانوادهاش کمک میکرد. پس از انقلاب من هفت فرزند داشتم و تنها یکی را در راه خدا دادم و افتخار میکنم که ایشان در راه انقلاب اسلامی به شهادت رسید. هیچگاه از شهادتش پشیمان نشدم، چون با خداوند معامله کردم و ایشان هم در راه خدا جانش را فدا کرد و چه چیز از این بالاتر؟ علیاکبر فرزند اول و پاره تنم بود و عصای دستم، او بهخاطر انقلاب و اسلام رفت تا مردم کشورش در آسایش باشند و امنیت. انشاءالله خداوند این شهید را از ما قبول و ایشان هم در قیامت ما را شفاعت کند. علیاکبر راهش را خودش انتخاب کرد و در مسیر امام زمانش قدم برداشت. امیدوارم به خوابم بیاید تا او را ببینم، خیلی دلم برایش تنگ شده است. همیشه خدا را شاکرم و این را باید بدانیم که شهدا از هر لحاظی نمونه بودند و مثل آنها کم پیدا میشود. امیدوارم مردم عزیزمان هم راه آنها را ادامه بدهند.
انتهای متن/