گفتگو با مادر شهید «سید حسن شاهچراغ» به مناسبت روز مادر
مادر شهید «سید حسن شاهچراغ» گفت: «پنج سالش بود که یک شب تب شدیدی کرد. دم‌دمای اذان صبح بود که دیدم بدنش یخ کرده و رنگش زرد شده است و گفتیم سید حسن مُرد. رفتم به پدرم خبر دادم و آمد بالای سرش و سید حسن را نذر امام رضا(ع) کرد و امام رضا(ع) را واسطه قرار داد تا حال بچه‌ام خوب شود. لحظاتی گذشت و بچه چشمانش را باز کرد. او زنده ماند تا در راه انقلاب اسلامی و امام زمانش به شهادت برسد.»

«شهید سیدحسن شاهچراغ» بیستم بهمن‌ماه ۱۳۴۵ در روستای حسن‌آباد از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش سیدعباس و مادرش سیده فاطمه نام داشت. طلبه سال سوم در رشته علوم حوزوی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم بهمن‌ماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. پیکر او مدت‏ها در منطقه برجا ماند و چهاردهم خرداد ۱۳۷۸ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. نوید شاهد سمنان به مناسبت روز مادر گفتگویی با «سیده فاطمه داودالموسوی» مادر این شهید گران‌قدر و خواهر «شهید سید ابوالقاسم داود الموسوی دامغانی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

امام رضا(ع) او را برای سربازی در راه امام زمانش به ما بخشید

خداوند زندگی دوباره به او عطا کرد

سید حسن بچه اولم بود. ما پنج سال بچه‌دار نمی‌شدیم و خداوند بعد از پنج سال سید حسن را به ما عطا کرد. ما در روستای حسن‌آباد دامغان بودیم و سید حسن آنجا دنیا آمد. یک سال و نیمش بود و آن موقع از چاه آب می‌کشیدیم و استفاده می‌کردیم. یک روز جاری‌ام درِ چاه را باز گذاشته بود و من رفتم از تنور نان جمع کنم که یک دفعه صدایی شنیدم. آمد جلوی چاه و دیدم آب چاه دارد تکان می‌خورد. با خودم گفتم سید حسن افتاد توی چاه. همسرم را خدا رحمت کند، آمد و درون چاه را دید و اول گفت نگران نباشید، چیزی نیست و در همین لحظه صدای گریه بچه از درون چاه بلند شد. چاه زیاد عمیق نبود و همسرم رفت و او را از چاه بیرون آورد. وقتی از چاه بیرونش آوردیم دیدیم نفس نمی‌کشد و گفتیم حتما از دنیا رفته. خانمی از همسایگان ما گفت بچه که در آب می‌افته نمی‌میرد و مثل ماهی می‌ماند، اگر او را رو زمین بگذارید می‌میرد، مادر بچه باید او را روی قلب خود بگذارد تا نفس بکشد. وقتی سیدحسن را گذاشتم روی قلبم چند لحظه‌ای گذشت و دیدیم صدای گریه‌اش بلند شد. چند دقیقه بعد دیدم بچه ساکت شد و وقتی نگاهش کردم دیدم چشمان و دهانش بسته شده و نتوانستم به او شیر بدهم. بچه را از من گرفتند اما آن خانم دوباره فریاد زد که بچه را به مادرش برگردانید تا نمی‌رد. بچه را گرفتم و دوباره روی قلبم گذاشتم و به لطف خداوند چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد و حالش خوب شد.

نذر امام رضا(ع)

پنج سالش بود که یک شب تب شدیدی کرد. دم‌دمای اذان صبح بود که دیدم بدنش یخ کرده و رنگش زرد شده است و گفتیم سید حسن مُرد. رفتم به پدرم خبر دادم و آمد بالای سرش و سید حسن را نذر امام رضا(ع) کرد و امام رضا(ع) را واسطه قرار داد تا حال بچه‌ام خوب شود. لحظاتی گذشت و بچه چشمانش را باز کرد. او زنده ماند تا در راه انقلاب اسلامی و امام زمانش به شهادت برسد. سید حسن که هفت سالش شد، پدر و برادرانم از حسن‌آباد به قم مهاجرت کردند. ما هم به قم رفتی و اسم سید حسن را در مدرسه رشدیه قم نوشتیم. آنجا تا کلاس پنجم و ششم درس خواند. درسش هم خیلی خوب بود و معلمانش از او راضی بودند. تقریبا دو سال بعد از انقلاب ما دوباره برگشتیم حسن‌آباد دامغان. سید حسن دوران راهنمایی‌اش را در مدرسه فرات خواند؛ تا کلاس نهم و سیکلش را گرفت. در زمان جنگ بود. خلاصه در زمان انقلاب فعال بود و بعد از پیروزی انقلاب اسمش را در بسیج نوشت و وقتی شهدا را می‌آوردند، می‌رفت برای تشییع پیکرشان. سید حسن همیشه صله رحم انجام می‌داد و بسیار باهوش بود. به من و پدرش هم بسیار احترام می‌گذاشت. خیلی مهربان و با محبت بود. اگر کسی در محله‌مان کمک نیاز داشت بدون هیچ چشمداشتی می‌رفت و به آنها کمک می‌کرد. برق کشی بلد بود اگر برق ساختمان کسی مشکل پیدا می‌کرد می‌رفت و در حد توانش آن را درست می‌کرد. اگر پیرمردی می‌خواست برای خرید، یا انجام کاری و یا حتی اگر بیمار بودند آنها را با موتور می‌برد و به کارشان رسیدگی می‌کرد. واقعاً شهدا نمونه بودند و برادرم نیز بسیار دستگیر دیگران بود و ما در فامیلمان مثل برادرم شهید سید ابوالقاسم نداشتیم و نداریم.

در آغوشم اشک ریخت

فرزند اولم رفت دماوند و آنجا معلم شد. سید حسن هم رفت دماوند و در حوزه علمیه امام صادق(ع) ثبت نام کرد و چهار سال در آنجا درس خواند. برادرش خیلی زحمت سید حسن را کشید و ان‌شاءالله خداوند اجرش دهد. در دماوند مردم و از سید حسن خیلی راضی بودند و هنوز هم در سالگرد شهادتش برایش مراسم سالگرد می‌گیرند و یکی از قدیمی‌های دماوند می‌گفت: «هر موقع حاجتی دارم به سید حسن می‌گویم و حاجتم برآورده می‌شود.» در سال ۱۳۶۴ برادرم به شهادت رسید. دو سه ماه بعد از شهادتش سید حسن آمد و گفتک «می‌خواهم به جبهه بروم.» اقوام ما به دیدنش آمدند و گفتند مادرت عزادار است و شما فعلا نرو. قبول کرد و رفت و یکی دو ماه دیگر برگشت و نامه‌ای آورد و گفت امضایش کن و رضایت بده تا من به جبهه بروم. بهش گفتم: «مادرجان! شما الآن دَرست را بخوان بعد از اتمام درست به جبهه برو. الآن که شما مرد جنگ نیستی!» گفت: «نه مادر، از من کوچکترها هم رفته‌اند جبهه.» گریه افتاد من احساس کردم اشکش روی شانه‌ام می‌افتد و گفت: «مادر! راضی شو بروم، چون دایی‌ام شهید شده است، نمی‌گذارند من بروم.» چند شبی پیش ما ماند و من برگه‌اش را امضا کردم که برود. وقتی می‌خواست خداحافظی کند، من را در آغوش گرفت و گریه کرد. گفتم: «مادر! چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «جبهه است و معلوم نیست که برگردم. اگر زنده بودم سالگرد دایی برمی‌گردم.»

سیزده سال انتظار برای شنیدن یک خبر از او

گذشت و می‌خواستیم برای برادرم اولین سالگردش را بگیریم. من قلباً به برادم شهیدم وصل بود. شبی در رویا دیدم که  برای مراسم سالگرد برادرم رفتیم و درِ خانه به صدا درآمد. گفتم: «سید حسن دارم می‌آیم در را باز کنم.» در همین لحظه برادرم گفت: «همشیره مگه شما سید حسن را فرستادید که برگردد؟ چرا منتظرش هستید. به شما بگویم که سید حسن مفقود شده. نه معلوم است که شهید شده و نه اینکه اسیر شده.» از خواب بیدار شدم و بعد از این ماجرا خبر مفقودی‌اش را آوردند اما به قلبم الهام شد که سید حسن شهید شده است و اما چون مادر بودم نمی‌خواستم قبول کنم. قبل از همه این اتفاقات سینه‌ام درد گرفت؛ هر موقع برای بچه‌هایم اتفاقی می‌افتاد، سینه‌ام درد می‌گرفت. آن موقع هم سینه‌ام درد گرفته بود و یکی از برادرانم پرسید: «چه شده؟» گفتم: «حتما برای سید حسن اتفاقی افتاده.» خلاصه سیزده سال انتظار کشیدیم. تا خبری از بچه‌ام بیاید. در این مدت هر موقع شهید می‌آوردند می‌رفتم تا شاید خبری از سید حسن برایم بیاورند.

قربانی که پابوس امام رضا (ع) رفت

سید حسن وقتی جبهه بود در نامه‌ای برایمان نوشته بود: «یک نفر به نام شاهچراغ در سنگر ما حضور دارد که اهل شیراز است. اگر با من کاری داشتید و من را پیدا نکردید به ایشان بگویید.» ما در این سال‌ها این موضوع را فراموش کرده بودیم. پس از اینکه امام خمینی(ره) که خداوند ان‌شاءالله ایشان را با پیامبر(ص) محشورشان کند، قطعنامه را که امضا کرد و بازگشت آزادگان رقم خورد، یکی از اقوام ما از تهران زنگ زد و گفت: «در روزنامه نوشته‌اند سید حسن آزاد شده.» خبر به فامیل رسید و  آمدند خانه ما و قرار شد چراغانی کنند تا سید حسن بیاید. ولی من اجازه ندادم. به همسرم گفتم: «صبر کن، به قلبم الهام شده که چنین خبری نادرست است.» بعدا مشخص شد آن آزاده همان دوست سید حسن به نام شاهچراغ بوده که آزاد شده بود. از کودکی که سید حسن را نذر امام رضا(ع) کرده بودیم تا سن موقع شهادتش اصلاً او را پابوس امام رضا(ع) نبرده بودم و زمانی که مفقود شد من خیلی ناراحت بودم که چرا ما این کار را نکردیم. حالا در همین بین که پیکر سید حسن تفحص می‌شود او را به عنوان شهدای مشهد می‌برند طواف امام رضا(ع). بعد از سه روز که در مشهد تشخیص داده‌اند که این شهید در مشهد نیست، شهید دامغان است و او را آوردند روستای حسن آباد دامغان. او را مانند یک دسته گل فرستادم و چندین استخوان برایم آوردند، همیشه می‌گویم ان‌شاءالله خداوند این قربانی را از ما قبول کند.

با این خوابی که دیدم مطمئن شدم فرزندم شهید شده

چهل روز بعد از اینکه سیدحسن مفقود شد، داشتم جلوی در خانه توی کوچه را جارو می‌زدم، یکی از دخترای همسایه‌مان داشت جلوی کوچه راه می‌رفت، پیش خودم گفتم: «سید حسن اگر بیایی می‌خواهم دامادت کنم و از این حرفا داشتم می‌زدم با خودم.» شب خواب دیدم سید حسن آمد و گفت: «ننه! این همه بهت گفتم شهید شدم، باز می‌خواهی من را داماد کنی؟» اکثرا پیراهن با کت و شلوار سرمه‌ای می‌پوشید الان هم که یکی دو تا از پیراهن‌هایش را داریم سرمه‌ای‌اند و با همان لباس‌ها آمد بخوابم. دیگر با این خوابی که دیدم مطمئن شدم فرزندم شهید شده است ولی چه کنم که مادر بودم و اصلا نمی‌خواستم قبول کنم. وقتی سید حسن در دماوند طلبگی می‌خواند به دوستانش می‌گوید که من می‌خواهم بروم جبهه. یکی از اقوام ما که در آنجا حضور داشته است گفته بود بیاییم قرعه‌کشی کنیم اسم هر کسی درآمد برود و بقیه بمانند در حوزه علمیه. می‌خواست کاری کند که سید حسن به جبهه نرود. البته این هم باید بگویم که خیلی از دوستان سید حسن که از طلبه‌های دماوند بودند به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند. قبل از قرعه کشی سید حسن ۳۰۰ صلوات نذر می‌کند که اسمش در بیاید. اسم اولی که برمی‌دارند اسم سید حسن بوده و دوستانش می‌گویند وقتی اسمش درآمده سر از پا نمی‌شناخته آن‌قدر که خوشحال بوده. از دماوند آمد خانه ما را دید و اعزام شد.

به یاد حضرت زینب (س) گلوی برادرم را بوسیدم

وقتی با سید حسن دردودل می‌کنم بهش سلام می‌کنم و می‌گویم به دایی‌ات سلام برسان، به همه شهدا سلام من را برسان از من و پدرت راضی باش و برای همشیره‌هایت دعا کن. وقتی از جبهه نامه نمی‌نوشت می‌گفت: «به همشیره‌هام سفارش کنید حجابشان را رعایت کنند، تقوا داشته باشند و به من گفت بعد از شهادتم اصلاً به بنیاد شهید نروید و چیزی از آنها نخواهید من به جز آن حقوقی که دریافت می‌کنم که آن هم من دنبالش نرفتم و آنها واریز کردند و اگر روزیم قطع هم بشود دنبالش نمی‌روم تا حالا از بنیاد شهید هیچ درخواستی نداشته‌ام چون من بچه‌ام را در راه خدا دادم. چند شب پیش خونه یکی از همسایگان ما روضه بود من به آنجا رفتم و دیدم سید حسن با برادرم سید ابوالقاسم دم در ایستاه‌اند و دارند من را نگاه می‌کنند. من هم چشم دوخته بودم به آنها و داشتم آنها را نگاه می‌کردم. گفتم چیزی نگویم تا آنها بمانند و آنها را سیر نگاه کنم. تقریبا نیم ساعت ماندند و من آنها را سیر نگاه کردم تا اینکه ناپدید شدند. جا دارد این را بگویم که وقتی پیکر برادرم را آوردند رفتم سر تابوتش. دیدم گلوی برادرم زخم است. یک مرتبه یاد حضرت زینب کبرا(س) افتادم و من هم به یاد حضرت زینب(س) گلوی برادرم را بوسیدم، ولی ما کجا و حضرت زینب کجا.

بابت نعمت انقلاب اسلامی خدا را شاکر باشید

در ایام فاطمیه که ۳۰۰ شهید آوردند، یاد شهد افتادم که ما چقدر شهید دادیم تا مملکتمان را حفظ کنیم. ما زمان گذشته را هم تجربه کرده‌ایم؛ خدا می‌داند زمان رضاشاه و محمدرضاشاه ما نان نداشتیم بخوریم، هیزم نداشتیم که تنور و اجاقمان را گرم کنیم، دو ماه به دو ماه قند می‌خریدیم و خیلی چیزهای دیگر، به سختی زندگی کردیم. الان به بچه‌هایم می‌گویم ببینید به برکت انقلاب اسلامی سر سفره شما چندین نوع غذا است. هر چیزی که بخواهید برای شما فراهم است، ناشکری نکنید و بابت این نعمت انقلاب اسلامی و ایران عزیز خدا را شاکر باشید، امنیتش به دنیا می‌ارزد. به خدا قسم اگه دست دشمنان به کشور ما برسد، کشور ما را از غزه بدتر می‌کنند، آنها به خون ایرانی و شیعه تشنه هستند. چون در گذشته ایران در مشتشان بود و ۴۵ سال است که این لقمه دندانگیر را از دست داده‌اند، تمام تلاششان را می‌کنند تا مملکتمان را از ما بگیرند که به حق صاحب‌الزمان(عج) تا الان ناکام بوده‌اند و در آینده هم همین‌طور است. سید حسن می‌گفت: «ما باید آن‌قدر شهید بدهیم تا آقا صاحب‌الزمان بیاید، ما هم منتظریم تا ان‌شاءالله آقایمان بیاید و عدالت جهانی را ایجاد کند. ان‌شاءالله کسانی که دلسوز نظام هستند خداوند نگهدارشان باشد و کسانی که خیانت می‌کنند به این نظام مقدس، خداوند به حق رسول‌الله(ص) هدایشان کند.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده