«علی» ستارهای از آسمان الهی بود
شهید «علی حامدی» یازدهم مرداد ۱۳۴۸ در شهرستان مهدیشهر به دنیا آمد. پدرش ابراهیم، کارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم آبان ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. او را حاجی نیز مینامیدند. نوید شاهد سمنان گفتگویی با «زهرا عبدالحسینی» و «ابراهیم حامدی» والدین این شهید انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
او را حاجی مینامیدند
گفتگو را با مادر شهید آغاز کردیم. مادر میگوید: پسر اول خانواده بود. خیلی به بزرگترهای فامیل احترام میگذاشت و خوش اخلاق بود. کمک حال همسایهها بود و اگر پیرمرد و پیرزنی در محله ما زندگی میکرد، دستگیرشان بود؛ از برفروبی پشتبامشان بگیر تا کارهای کوچک منزلشان. خیلی شاد و خندهرو بود و همه فامیل و همسایهها علی را دوست داشتند. نام پدر بزرگش حاجی بود و پس از فوت ایشان، همه فامیل گاهی علی را حاجی صدا میزدند تا یاد و خاطره جدشان را زنده کنند. در کودکی یک موتور به او زد و تمام لباسهایش پاره شد و او هم آسیب دید، اما به لطف خداوند بهبود یافت و به زندگی بازگشت.
مادر! من شهید میشوم
در چهارده پانزده سالگی بود که گفت میخواهد به جبهه برود. چندین بار با او صحبت کردیم که الان شما باید درس بخوانی و بعد از اتمام درست به جبهه برو اما اصرار داشت که باید برود. بعد از مدتی با پدر و داییاش به دیدنش رفتیم و او را راضی کردیم تا به خانه برگردد. همان شب اقوام را دعوت کردیم تا با او صحبت کنند به جبهه نرود. آخرهای شب بود که همه به خانهشان رفته بودند و به محض اینکه به خودمان آمدیم، دیدیم درِ کوچه باز است و علی نیست. یک مسافت بسیار زیادی را پیاده رفته بود تا دوباره به محل آموزش خود بازگردد. وقتی دیدیم اینقدر مصر است و پا پس نمیکشد، با داییاش که در تهران ساکن بود و علی اصلا روی حرفش حرف نمیزد، تماس گرفتیم تا بیاید و علی را منصرف کند. وقتی ایشان از تهران رسید به پادگان کلاهدوز شهمیرزاد رفت و مجددا علی را به خانه بازگرداند. با علی صحبت کرد و به ایشان گفت که با او به محل کارش در تهران برود و آنجا مشغول به کار شود. علی هم که روی حرف داییاش حرفی نمیزد، با اکراه قبول کرد و به تهران رفت. تقریبا یک سال تهران ماند و در کارگاه تابلوسازی داییاش مشغول بود. پس از یک سال با او صحبت کردیم و او را به مهدیشهر بازگرداندیم تا هم در نزد ما باشد و هم در کارخانه پاکریس مهدیشهر مشغول به کار شود. بعد از دو سال دوباره حال و هوای جبهه به سرش زد. بهش گفتم: «مادرجان! اگر جبهه بروی احتمال مجروحیتت است و شاید دست و پایت و یا چشمت را از دست بدهی.» گفت: «مادر! من مجروح نمیشوم، اگر به جبهه بروم، شهید میشوم.» دیگر حریفش نشدیم و هرکاری کردیم نتوانستیم مانع او شویم تا اینکه یک شب نشست و وصیتنامهاش را نوشت و راهی جبهه شد.
ستارهای از آسمان
همان شب که شهید شد من خواب دیدم. دیدم ستارهای از آسمان پایین آمد و به خانه ما آمد و دور خانه در حال چرخیدن است. چرخید و چرخید تا اینکه نزدیک سجادهام رو به قبله متوقف شد. صبح که بیدار شدم، همهاش در فکر این بودم که این چه خوابی بود که من دیدم. دیدم پسرم آمد داخل خانه و به عکس علی نگاه میکند و زارزار گریه میکند. از او پرسیدم: «مادر! چه شده است؟ با کسی حرفت شده که داری گریه میکنی؟» چیزی نگفت. به محض اینکه رفتم در آشپزخانه، دیدم پسرم عکس علی را برداشت و با خود برد. همانجا تعبیر خوابم را یافتم و گفتم علی شهید شده است. من متوجه شدم که این عکس را برای تابوتش برده بود. بعد از چهلمش بود که باران شدیدی آمد و مزارش فرو نشست. از بنیاد شهید آمدند به ما گفتند که وقتی برای ترمیم مزارش رفتند، چهره شهید دیده شده و چهرهاش سالمِ سالم بوده است. الآن همیشه خدا را شکر میکنیم که پسرم در بهترین راه قدم گذاشت و پشیمانیم که چرا به او میگفتیم به جبهه نرو. او در راه خدا قدم گذاشت و خدا هم خریدارش شد.
برایمان دعا کن
وقتی دلتنگش میشوم به عکسش نگاه میکنم و با او دردودل میکنم. به او میگویم: «مادر! برای ما دعا کن و دستمان را بگیر. برای جوانان کشورمان دعا کن که عاقبت بخیر بشوند. برای رهبرمان و تمام کسانی که خدمتگزار این نظام مقدس هستند دعا کن و از خدا بخواه تا نظام ما به حکومت آقا صاحبالزمان (عج) متصل شود.» فرزندان ما برای اسلام، کشور و ناموسشان جانشان را فدا کردند. وقتی میخواست به جبهه برود به من گفت: «مادر! صدام گفته من یک هفتهای خودم را تهرام میرسانم. مردم تهران مثل خواهران و برادران من هستند و نمیتوانم بگذارم که دشمن به آنجا حمله کند و آنها را تهدید کند.»
علی همیشه در کنار ما است
در ادامه از پدر شهید خواستیم تا وارد بحث شود. پدر بیمار بود و با این حال با جملاتی از فرزندش یاد کرد و گفت: ما تا زمانی که علی شهید شد از او بدی ندیده بودیم. بسیار مهربان و خوشرو بود و من از او راضی هستم. علی همیشه در کنار ما است. چندین روز پس از شهادتش خوابی دیدم که میخواهم این خواب را برایتان تعریف کنم. دیدم من و علی نزدیک شط فرات ایستادهایم. قرار بود از رود عبور کنیم و به آن طرف برویم. دیدم عرض رود بسیار زیاد است. به علی گفتم: «بیا برویم یک پل پیدا کنیم.» علی گفت: «بابا! دستت را به من بده تا شما را از رود رد میکنم.» دست من را گرفت و مرا برد روی آب. ناگهان به پایم نگاه کردم و دیدم که اصلاً پایم خیس نشده است؛ انگار داریم روی آب راه میرویم. مقداری که رفتیم، دیدم رود متلاطم شد و انگار موج روی موج سوار میشد و به سمت ما میآمد. دیدم علی به سمت موجها حرکت کرد و به درون موجها رفت. با صدای بلند به او گفتم: «علی! نرو بابا! غرق میشوی.» بازگشت نزد من و گفت: «پدر! من هیچگاه غرق نمیشوم و همیشه من در کنار شما هستم.» خیلی با ایمان بود اوایل بهش تاکید میکردم که نمازت را اول وقت بخوان و یواشیواش شروع کرد به خواندن نماز اول وقت تا اینکه نمازش ترک نمیشد. همیشه خدا را شکر میکنم که فرزندم راه خدا را انتخاب کرد. امیدوارم که در این دنیا و هم در آخرت برای ما دعا کند و دستگیر ما باشد و ما را شفاعت کند.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم