سه‌شنبه, ۰۳ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۲۵
خواهر شهید «حمیدرضا میلانی» نقل می‌کند: «هر وقت به گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) می‌رفت، نگاهی به قبور و عکس شهدا می‌انداخت و می‌گفت: ببینین این امامزاده روحانی نداره؟ من باید اوّلین روحانی شهید سمنان باشم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا میلانی» یکم دی‌ماه ۱۳۴۳ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش حسین، کارگر بود و مادرش صغرابیگم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. طلبه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفندماه ۱۳۶۳ با سمت مسئول تبلیغات در شرق رود دجله عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‏‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۸ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.

این امامزاده روحانی ندارد!

خدایا! فرزندم را نگه دار

وقتی حمیدرضا به دنیا آمد تا چهارماه شیر نداشتم به او بدهم. شیرم خشکیده بود و همه‌اش گریه می‌کرد. نصف شبی بود که گفتم: «پروردگارا! اگه می‌خوای بچه‌ام بمونه، شیرم رو به من برگردون.»

اما او باز از بی‌غذایی گریه می‌کرد و من خدا را به دوازده امام و چهارده معصوم قسم دادم تا شیرم را برگرداند. پدرش برای بچه شیرخشک خرید و آورد، ولی من گفتم: «نمی‌خواهم به او شیر خشک بدهم.»

فردا یا پس فردایش شیر من آمد و تا دو سال و نیم بچه شیر خورد. من هم خدا را شکر کردم و گفتم: «خدایا! اگه این بچه خوبی می‌شه نگه‌اش دار و الاّ از من بگیر!»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: اولین شهید روحانی سمنان کیست؟

زیارت امام رضا(ع)

راهنمایی درس می‌خواند که پدر و مادرم عازم مشهد بودند. به‌خاطر عقب افتادن درس‌هایش نمی‌خواستند او را همراه خودشان ببرند. قطار که راه می‌افتد، یک دفعه سر و کلّه او در کوپه پیدا می‌شود. خودش را در قطار قایم کرده تا به زیارت امام رضا(ع) برود.

(به نقل از خواهر شهید، زهرا میلانی)

روحانی امامزاده

هر وقت به گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) می‌رفت، نگاهی به قبور و عکس شهدا می‌انداخت و می‌گفت: «ببینین این امامزاده روحانی نداره؟» وقتی منظورش را سؤال می‌کردند، می‌گفت: «پاسدار، بسیجی و سربازِ شهید در اینجا دفن شده الاّ روحانی شهید. من باید اوّلین روحانی شهید سمنان باشم.» همین‌طور هم شد.

(به نقل از خواهر شهید، زهرا میلانی)

کار برای خدا

طلبه بود و برای تبلیغ به شهر‌های مختلف می‌رفت. یک سال دهه اول محرم به ارومیه رفت و مبلغ ده هزار تومان به او دادند.

وقتی به سمنان برگشت خبرش را به مادرم داد. مادر هم با خوشحالی گفت:

ـ پول خوبی می‌دن، باز هم برای تبلیغ به اونجا برو!

محمدرضا هم فکری کرد و گفت:

ـ دیگه پام رو اونجا نمی‌گذارم.

ـ چرا؟

ـ اگه منو دعوت هم بکنن نمی‌رم، چون این بار برم برای پوله نه تبلیغ برای خدا.

(به نقل از خواهر شهید، زهرا میلانی)

تنها لحظه‌ای بود که درد را فراموش کرده بود

در عملیات فتح‌المبین از ناحیه زانو مجروح شد و مدتی را در بیمارستان بستری بود. دکتر معالج سفارش می‌کند پنج ماه باید استراحت کند بدون اینکه پایش را جمع کند. یک روز که در اتاق روی تخت نشسته بود، در را بست و گریه را سر داد. وقتی علّتش را پرسیدیم، گفت: «من تا پنج ماه نباید برم جبهه، خیلی طولانیه. توی این مدت چطوری تحمل کنم؟»

آن‌قدر درد زانویش زیاد بود که اگر تخت تکان می‌خورد، ناله و فریادش بلند می‌شد. یک روز یکی از علمای شهر به دیدنش آمد و یک عکس امام خمینی را به او هدیه داد. تا چشمش به عکس امام افتاد، دولاّ شد و آن را گرفت و پس از بوسیدن به سینه چسباند. شاید تنها لحظه‌ای بود که درد را فراموش کرده بود.

(به نقل از خواهر شهید، زهرا میلانی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده