چهارشنبه, ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۱۲
فرزند شهید «حسینعلی قوسی» نقل می‌کند: «قبل از رفتن دست من را گرفت، داخل راهرو برد و گفت: اصغرجان! این‌بار که من برم شهید می‌شم و دیگه برنمی‌گردم! باید مثل یک مرد سرپرست خانواده بشی! ازت می‌خوام وصیت‌نامه من رو در فردوس‌رضا برای مردم بخوانی و به اون عمل کنی!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسینعلی قوسی» هشتم اردیبهشت ۱۳۱۰ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند شرکت بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد. از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم شهریور ۱۳۶۲ در مریوان دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش واقع است.

وصیت‌نامه‌ام را بخوان و به آن عمل کن

وصیت‌نامه‌ام را بخوان

برای بار سوم کوله‌اش را بست و آماده اعزام شد. قبل از رفتن دست من را گرفت، داخل راهرو برد و گفت: «اصغرجان! این‌بار که من برم شهید می‌شم و دیگه برنمی‌گردم! باید مثل یک مرد سرپرست خانواده بشی! ازت می‌خوام وصیت‌نامه من رو در فردوس‌رضا برای مردم بخوانی و به اون عمل کنی!»

صورتم را بوسید و راهی جبهه شد. آن روز ناباورانه به او نگاه کردم.

زمانی که خبر شهادتش را آوردند، حرف‌هایش را مرور کردم و آماده پذیرش مسئولیت بزرگی شدم که او بر دوش کوچکم گذاشته بود. هر چند در تمام مقاطع و سختی‌های زندگی هرگز ما را تنها نگذاشت و همیشه همراهمان بود؛ اما بار سنگین مسئولیتی که در حفظ دین و همراهی خانواده بر دوشم گذاشت، هنوز کاملا محسوس است.

(به نقل از فرزند شهید، علی‌اصغر قوسی)

پیش‌نماز

در منطقه مریوان مستقر شده بودیم. صدای دلنشین اذان بلند شد. بچه‌ها برای نماز مغرب و عشا پشت سر امام جماعت صف کشیدند و نماز را بستیم. بعد از نماز مغرب دیدم حسینعلی کنار پیش‌نماز رفته چیزی می‌گوید. نماز دوم امام جماعت به صف عقب رفت و از حسینعلی خواست تا به امامت بایستد.

بعد متوجه شدیم او از نماز امام جماعت ایراد گرفته است. به همین خاطر امام جماعت او را جای خود گذاشت و به نماز ایستادیم.

(به نقل از هم‌رزم شهید، آقای حمزه‌بیکی)

حسابش را با دنیا تسویه کرد

عملیات رمضان به پایان رسید. هر دوی ما به دامغان برگشتیم. یک روز حاجی قوسی به مغازی من آمد و گفت: «آقای بابایی! می‌خوام برم جبهه شما نمی‌آی؟»

گفتم: «نه فعلاً کار دارم.»

گفت: «حاجی! خیلی دلم گرفته! دل‌تنگ حال و هوای جبهه‌ام.»

گفتم: «یاد صفای بچه‌ها به خیر!»

بعد از لحظاتی سکوت گفت: «حمزه‌جان! چند تا گوسفند نر خوب دارم، می‌خوام بفروشم و بدهکاری‌هامو بدم. تو نمی‌خواهی؟»

گفتم: «یکی از اون‌ها رو می‌گیرم.»

فردای آن روز آن گوسفند را برای من آورد، با اصرار پولش را به او دادم.

بعد از گرفتن پول گفت: «همین مقدار کفاف قرض من رو می‌ده.» خیلی خوشحال شده بود.

به من گفت: «حاجی! خیالم راحت شد! دیگه بدهکاری ندارم! این دفعه که برم دیگه برنمی‌گردم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حمزه بابایی‌پناه)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده