قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد میرکمالی»
سه‌شنبه, ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۷
پدر شهید «سید محمد میرکمالی» نقل می‌کند: «من وضو گرفتم و رفتم مسجد. هیچ‌کس با من نیومد. وقتی برگشتم توی سنگر، دیدم یا خدا! از بچه‌ها یکی سالم نمونده! چند نفر شهید و چند نفر مجروح شده بودند! ولی من سالم مونده بودم. همون‌جا فهمیدم که واقعاً هرکس سرنوشتی داره؛ خدا باید شهادت رو قسمت کنه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمد میرکمالی» پانزدهم تیرماه ۱۳۴۵ در شهرستان بهشهر به دنیا آمد. پدرش سیدکمال و مادرش فاطمه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم شهریور ۱۳۶۲ با سمت تک‌‌تیرانداز در سردشت توسط نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای طاق از توابع شهرستان دامغان به خاک سپردند.

خدا باید آدم رو بطلبه تا شهید بشه

خدا باید شهادت را قسمت ما بکنه!

کم‌کم داشت حاضر می‌شد که برگردد. روز آخر مرخصی‌اش بود. وقتی می‌آمد، زندگی هم همراهش می‌آمد و وقتی می‌رفت...

گفتم: «محمدجان! بابا! این‌بار دیگه ما رو از خودت بی‌خبر نگذار! دفعه قبل توی همون پانزده روز، مادرت خیلی نگران شده بود.»

گفت: «چشم! حتماً! ولی چرا نگران؟ تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته!»

همان‌طور که لباس‌هایش را در ساک خاکی رنگش جابه‌جا می‌کرد، گفت: «همین دفعه قبل، می‌دونی چند نفر از هم‌سنگری‌هام شهید شدند و من موندم. اگه برات تعریف کنم تعجب می‌کنی!»

زیپ ساک را کشید و آن را گذاشت کنار دیوار و گفت: «یکی از بچه‌ها گفت: چرا نشستیم توی سنگر؟ لااقل بریم بیرون هوا بخوریم. همه قبول کردیم رفتیم. بچه‌ها نشسته بودند؛ اما من وضو گرفتم و رفتم مسجد. هیچ‌کس با من نیومد. وقتی برگشتم دیدم یا خدا! از همون بچه‌ها یکی سالم نمونده! چند نفر شهید و چند نفر مجروح شده بودند! ولی من سالم مونده بودم. همون‌جا فهمیدم که واقعاً هرکس سرنوشتی داره؛ خدا باید شهادت رو قسمت کنه. خلاصه نصیب ما که نشد شهید بشیم! شما هم همه چیز رو به خدا بسپارید و نگران نشید!»

(به نقل از پدر شهید)

حق‌الناس

«عجب میوه‌هایی!»

بین تمام باغ‌ها، میوه‌های این باغ پربارتر و رسیده‌تر بود. هم خسته بودیم؛ هم تشنه؛ هم گرسنه.

بی‌اختیار شروع کردیم به چیدن و خوردن. ما خوردیم و سید محمد نگاه کرد؛ ما خوردیم و او نگاه کرد!

سال ۱۳۶۲ بود. در استان کردستان، بین سردشت و پیرانشهر، منطقه میرآباد، مستقر بودیم. آن روز را مأموریت داشتیم. یک تعقیب و گریز دنبال نیرو‌های ضدانقلاب.

لبه یکی از کرت‌ها نشسته بود و ما را نگاه می‌کرد. من زیر درخت ایستاده بودم. یکی از سیب‌ها را برایش پرت کردم. دودستی توی هوا گرفت و گذاشت کنارش. گفتم: «بخور!»

گفت: «نمی‌شه! شما هم نخورید! اینجا صاحب داره! اگه راضی نباشه، واویلا!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، رمضانعلی ملکی)

برای امام حسین(ع)

حاج‌خانم از بیرون آمد و گفت: «نمی‌دونم چرا نظرم می‌آد هرکی منو می‌بینه، یه جوری نگاهم می‌کنه! حتی نظرم می‌آد با بغل دستی‌اش، پچ‌پچ می‌کنه! تاحالا هفت هشت تا شهید آوردند؛ نکنه سید محمد من هم شهید شده باشه!» قفسه سینه‌ام فشرده شد؛ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «بعید می‌دونم! اگه خبری بود حتماً تا حالا گفته بودند! فردا مرخصی می‌گیرم، می‌رم ببینم ازش خبری دارند یا نه؟»

ناهار خورده نخورده از سر سفره کنار رفتم. راستش دل من هم گواهی می‌داد خبری باشد. از وقتی که رفته بود، لحظات آخر خداحافظی‌اش همین‌طور جلوی چشمم رژه می‌رفت. چهره‌اش، حرکاتش، حرف‌هایش.

ساک را روی دوش انداخته بود. گفت: «بابا! از قول من به عمه‌ها و خاله‌ها سلام برسون و بگو حلالم کنند!»

گفتم: «چرا خودت نمی‌ری خداحافظی کنی؟»

نگاه به اتوبوس کرد و گفت: «می‌ترسم دیر بشه جا بمونم!»

کمی پیش هم ایستادیم تا وقت خداحافظی شد. در آغوش گرفتمش. طاقتم طاق شده بود. نتونستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. گفت: «گریه نکن! باید برای امام حسین(ع) گریه کنیم که بچه‌هاش رو جلوی چشم‌هاش شهید کردند!» توی همین فکر‌ها بودم که زنگ زدند. چند نفر از بنیاد شهید بودند. می‌شناختمشان. غریبه نبودند؛ خبر شهادت سید محمد را آورده بودند.

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده