قسمت دوم خاطرات شهید «ابوالقاسم جابرزاده»
سه‌شنبه, ۲۰ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۲
فرزند شهید «ابوالقاسم جابرزاده» نقل می‌کند: «پدر بار‌ها از طرف منافقان تهدید شده بود. آن‌ها چندین بار به منزلمان تلفن زدند و می‌گفتند: اگر دست از امام و انقلاب برنداری، تو را خواهیم کشت اما پدر مصمم‌تر از قبل به فعالیت‌های انقلابی‌اش می‌پرداخت.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالقاسم جابرزاده» دوم فروردین ۱۳۲۱ در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش علی‌اصغر و مادرش شهربانو نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. گرمابه‌دار بود. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و سه دختر شد. پانزدهم شهریور ۱۳۶۱ در تهران مورد سوءقصد نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای روستای حسین‌آباد دولاب از توابع زادگاهش به خاک سپردند.

تهدید منافقین اور را در راه انقلاب مصمم‌تر می‌کرد

فریاد مرگ بر شاه

محرم ۱۳۵۷ با پدر، دایی‌ام و خواهرزاده‌اش در مسجد روستای حسین‌آباد دامنکوه به تماشای تعزیه رفته بودیم. مردم از دامغان و روستا‌های اطراف آمده بودند. آن زمان من ده ساله بودم. فردی برای سخنرانی بالای منبر رفت. او نه تنها کوچک‌ترین اشاره‌ای به امام(ره)، انقلاب و شهدایی که هر روز به‌خاطر ظلم شاه و ساواکی‌ها به تعدادشان افزوده می‌شد، نداشت بلکه از حکومت پهلوی دفاع کرد و مخالفان حکومت را خائن خطاب کرد.

شب عاشورا این ماجرا تکرار شد. پدرم به همراه دو نفر دیگر او را از منبر پایین کشیدند و فریاد «مرگ بر شاه و درود بر خمینی» سر دادند. هیاهویی به پا شد. تعدادی برای بیرون بردن آن سه نفر تلاش می‌کردند و تعدادی از مردم «جاویدشاه» می‌گفتند؛ ولی پدر و آن دو نفر بدون کوچک‌ترین ترسی به مخالفت با رژیم پرداختند و مرگ بر شاه می‌گفتند. خبر به ساواک دامغان رسید، ولی خوشبختانه قبل از این که دست ساواک به پدر برسد، مردم محل آنان را به سمت تهران فراری دادند.

(به نقل از فرزند شهید، محمدرضا جابرزاده)

بیشتر بخوانید: در کار خیر پیشتاز بود

مصمم در راه انقلاب

مادرم تعریف می‌کرد که پدر بار‌ها از طرف منافقان تهدید شده بود. آن‌ها چندین بار به منزلمان تلفن زدند و می‌گفتند: «اگر دست از امام و انقلاب برنداری، تو را خواهیم کشت.»

اما پدر با قاطعیت جواب آن‌ها را می‌داد و مصمم‌تر از قبل به فعالیت‌های انقلابی‌اش می‌پرداخت.

(به نقل از فرزند شهید، محمدرضا جابرزاده)

قاسم به خیل شهدا پیوست و ما را در این دنیای فانی تنها گذشت

در سال ۱۳۶۰ منافقین در کشور فعالیت‌های زیادی انجام دادند. قاسم هم درگیر همان غائله بود. او در کمیته انقلاب اسلامی کار می‌کرد و خانه‌های تیمی منافقین را شناسایی می‌کردند. صبح روز پانزدهم شهریور ۱۳۶۱ همسرم مثل همیشه نماز صبح را خواند. صبحانه‌اش را خورد و راهی محل کار شد. من تمام مدت دل‌شوره داشتم و دلیل این همه اضطراب را نمی‌دانستم. صدای زنگ در، افکارم را به هم ریخت. در را باز کردم. یکی از اقوام پشت در بود. درحالی که سعی می‌کرد خون سرد باشد به من گفت که حال همسرم بد شده است.

من به سرعت به محل کار همسرم رفتم. زمین پر از خون بود. رد خون را دنبال کردم و با ناباوری دیدم پیکر بی‌جان و غرق به خون همسرم روی زمین حمام افتاده است؛ حالم بد شد و روی زمین افتادم. قاسم را به بهشت زهرا منتقل کردند.

یکی از همکارانش تعریف کرد: «چند منافق به حمام آمده بودند و گفتند ما از کمیته آمده‌ایم، شنیده‌ایم شما مواد مخدر دارید. از آن‌ها خواسته بودند در صندوق را باز کنند و دست‌هایشان را روی دیوار بگذارند. آن‌ها صندوق را خالی می‌کنند و چهار گلوله به سر قاسم می‌زنند و فرار می‌کنند.»

قاسم به خیل شهدا پیوست و ما را در این دنیای فانی تنها گذشت.

(به نقل از همسر شهید)

مبارز خستگی‌ناپذیر

آن زمان ما تهران زندگی می‌کردیم. اوایل انقلاب یک روز همسرم سراسیمه با لباس‌های خونی وارد منزل شد. وحشت‌زده نگاهش کردم. گفتم: «چی شده؟ این چه وضعیه؟!»

با بغض گفت: «در حال راهپیمایی بودیم که نیرو‌های ارتش شاهنشاهی به سمت مردم تیراندازی کردن. همه فرار کردیم. عده‌ای از مردم که بیشتر جوان بودن، گلوله خوردن و کشته یا مجروح شدن. برای کمک به بیمارستان رفتم، ولی باورم نمی‌شد؛ تمام بیمارستان پر از مجروح بود.»

گفتم: «خدا عمال رژیم رو لعنت کنه. بیا، بیا لباسات رو عوض کن و سر و صورتت رو بشور.»

به سر و وضعش رسید و بعد از کمی استراحت دوباره به خیابان بازگشت.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده