قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمد میرکمالی»
چهارشنبه, ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۰
پدر شهید «سید محمد میرکمالی» نقل می‌کند: «وقتی فهمیدم روز عید قربان شهید شده، دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: خدا رو شکر! چه قربونی‌ای بهتر از بچه آدم! ان‌شاءالله که خدا قبول کند!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمد میرکمالی» پانزدهم تیرماه ۱۳۴۵ در شهرستان بهشهر به دنیا آمد. پدرش سیدکمال و مادرش فاطمه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم شهریور ۱۳۶۲ با سمت تک‌‌تیرانداز در سردشت توسط نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای طاق از توابع شهرستان دامغان به خاک سپردند.

چه قربانی‌ای بهتر از بچه آدم در روز عید قربان

نحوه شهادت

سید گفت: «لعنتی‌ها ردمون رو زدند!»

عید قربان ۱۳۶۲ در منطقه سردشت کردستان بودیم. هر دوتامان در تأمین جاده دو خدمت می‌کردیم. بهتر دیدیم داخل سنگر شویم. ضد انقلاب در کمین بچه‌های تأمین جاده سه بود. طولی نکشید که درگیری شروع شد. نیروهایمان خیلی کم بود. سید محمد توانست با تیراندازی برای دقایقی سر آن‌ها را گرم کند؛ در حدی که من توانستم بی‌سیم بزنم و درخواست کمک کنم.

بچه‌هایی که در روستا مستقر بودند، در اندک زمانی خودشان را رساندند. البته با دویست متر فاصله! چراکه منطقه کمین ضد انقلاب، روی تپه، کاملاً مشرف بر جاده و سنگر ما بود. نیرو‌های کمکی به محض رسیدن برای به هم ریختن روحیه دشمن شروع کردند، با صدای بلند «الله اکبر» گفتن.

در همین اثنا سید محمد برای دیدن، شاید موفقیت بچه‌ها، شاید جاده، شاید حتی موقعیت دشمن برای لحظه‌ای سرش را از سنگر بیرون کرد و قبل از این که فرصت دزدیدن سر را پیدا کند، تیری به سرش خورد و بعد از چند لحظه به شهادت رسید.

(پدر شهید، به نقل از هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: خدا باید آدم رو بطلبه تا شهید بشه

چه قربانی‌ای بهتر از بچه آدم

وقتی فهمیدم روز عید قربان شهید شده، دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: «خدا رو شکر! چه قربونی‌ای بهتر از بچه آدم! ان‌شاءالله که خدا قبول کند!»

(به نقل از پدر شهید)

بی‌اختیار چشم‌هام‌تر می‌شه

آهی کشید و گفت: «وقتی چشمم به جاده می‌افته یا وقتی یاد نگاه‌های معصوم و خندونش می‌افتم، وقتی یاد اشتیاقش و چشم انتظاری‌اش می‌افتم یا وقتی یاد نفس‌نفس زدنش می‌افتم که تا از ماشین پیاده می‌شدم چطوری می‌دوید و خودش رو پرت می‌کرد توی بغلم، قلبم تندوتند می‌زنه!

انگار اون هست! انگار همین الآنه! انگار من همون پدر جوونم که بعد از یک هفته سر کار بودن، توی خونه نبودن، توی کارخونه جون کندن، دارم برمی‌گردم خونه و محمدم، همون پسر بچه شیرین پنج شش ساله‌ایه که دو کیلومتر راه رو به‌خاطر باباش با قدم‌های کودکانه اومد تا شاید نیم ساعت زودتر منو ببینه.

آره باباجان! هر وقت جاده رو می‌بینم، محمد رو می‌بینم و وقتی به خودم می‌آم بی‌اختیار چشم‌هام‌تر می‌شه و با خودم می‌گم: کاش اون روز‌ها برگرده! کاش!»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده