قسمت دوم خاطرات شهید «عبدالحمید نصیری»
پنجشنبه, ۲۹ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۲۱
هم‌رزم شهید «عبدالحمید نصیری» نقل می‌کند: «زخم پایش عمیق بود. سرم را نزدیک صورتش بردم. آهسته پرسیدم: «چطور هستی؟ می‌تونی مقاومت کنی؟ عبدالحمید با وجود درد زخم آرپی‌جی روی پا و پشت داشت، اذان می‌گفت. لحن زیبا و صوت دلنشین الله‌اکبرش وجودم را آرام کرد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عبدالحمید نصیری» ششم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش عبدالوهاب و مادرش گوهر نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۲ در سردشت توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

صوت دلنشین الله‌اکبرش وجودم را آرام کرد

نمی‌خواست محبتت توی دلش بمونه

از آموزشی آمد خانه. داخل چارچوب در ایستادم. من را نگاه کرد. جلو نیامد، حتی یک قدم. با خودم گفتم: «یعنی خودشه؟ عبدالحمید؟ چرا این قدر عوض شده؟ یک دقیقه من رو ول نمی‌کرد، حالا چی شده؟»

به روی خودم نیاوردم. رفتم و با او احوال‌پرسی کردم. عبدالحمید زیاد نماند و رفت جبهه. دخترم گفت: «مامان! می‌دونی موقع رفتن به من چه حرفی زده؟»

شش دانگ حواسم را جمع کردم. گفت: «عبدالحمید نمی‌خواست محبتت توی دلش بمونه و مهر او به دل شما. این جوری تونستین راحت‌تر ازش جدا بشین.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: عزیز دردانه مادر بود

بچه‌ها از قرائت نمازش لذت می‌بردند

نه خوابگاه می‌شد اسم آنجا را گذاشت و نه نمازخانه. در یک گوشه وسایلمان را گذاشتیم. یک گوشه دیگر آن نماز می‌خواندیم و دور هم جمع می‌شدیم. نزدیک تپّه‌ای استقرارمان داده بودند. بعد نگهبانی پیش بچه‌ها برگشتم تا استراحت کنم.

عبدالحمید وضو گرفته بود و می‌خواست نماز بخواند. دو سه نفری که آنجا بودیم، چشمان خود را بستیم. عبدالحمید خیال کرد خواب هستیم. رو به قبله ایستاد. آراممان می‌کرد. انگار نور امیدی را در دلمان می‌انداخت. فکر کردم تنها ما دو سه نفر از قرائت نماز عبدالحمید خوشمان می‌آید. نشستم و پشت سرم را نگاهی انداختم. انگار بیشتر بچه‌ها داشتند لذّت می‌بردند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، مهدی اطهری)

صوت دلنشین الله‌اکبر

کم‌کم فضای داخل سنگر را دیدم. انگار چشم‌هایم به تاریکی عادت کرده بود. نشستم. زخم پایش عمیق بود. سرم را نزدیک صورتش بردم. آهسته پرسیدم: «چطور هستی؟ می‌تونی مقاومت کنی؟»

امدادگری نمی‌دانستم. امدادگرمان شهید شده بود و دستپاچه شدم. باید به ناچار منتظر می‌ماندم، شاید کسی به کمکمان بیاید. صدای ضعیفی از عبدالحمید شنیدم. خم شدم. عبدالحمید با وجود درد زخم آرپی‌جی روی پا و پشت داشت، اذان می‌گفت. لحن زیبا و صوت دلنشین الله‌اکبرش وجودم را آرام کرد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، مهدی اطهری)

نحوه شهادت

اشتباه نمی‌کردم. خودشان بودند. مثل مور و ملخ ریختند روی تپه. توی سنگر‌ها می‌رفتم و خبر می‌دادم که ضد انقلاب‌ها آمدند. یکی از بچه‌ها من را بالای سر عبدالحمید رساند. عبدالحمید به سختی نفس می‌کشید. دویدم دنبال محمد. گفتم: «بیا یک کاری کن!»

گفت: «باید بگذاریمش توی پتو. اگه دست بزنیم بدن از کمر جدا می‌شه. پا و کمرش آسیب زیادی دیده.» چند لحظه بعد مجروح شدم. بردنم بیمارستان؛ حالم که بهتر شد، فهمیدم عبدالحمید به شهادت رسیده است.

(به نقل از هم‌رزم شهید، مجتبی مسلمی‌فر)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده