قسمت نخست خاطرات شهید «عبدالحمید نصیری»
چهارشنبه, ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۳۵
برادر شهید «عبدالحمید نصیری» نقل می‌کند: «عزیز دردانه مادر بود. از تصمیمش برایمان حرف زد. خنده‌مان گرفت. یک کمی هم جا خوردیم. گفتم: عبدالحمید! تو نمی‌گذاری مامان تنهایی بره مسافرت. حالا خودت داری می‌ری جبهه؟»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عبدالحمید نصیری» ششم فروردین ۱۳۴۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش عبدالوهاب و مادرش گوهر نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۲ در سردشت توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

عزیز دردانه مادر بود

مخترع شهید

پیچیدم داخل کوچه. عبدالحمید خیلی دورتر از همه ایستاده بود. داشت با وسیله‌ای کلنجار می‌رفت. با دیدنم آمد جلو. گفتم: «علیک‌سلام! این چیه دست گرفتی؟»

گفت: دستگاه فرستنده گیرنده ساختم. دارم امتحانش می‌کنم.

(به نقل از برادر شهید، عبدالمجید نصیری)

شجاعتی مثال‌زدنی

با اجرای عبدالحمید زیباتر هم جلوه کرد. خیلی‌ها در مسجد از خواندن عبدالحمید لذت بردند و او را تشویق کردند: «آفرین! خیلی خوب خوندی.»

خواندن آن متن شجاعتی می‌خواست که او داشت. در آن بگیر و ببر ساواکی‌ها، جلوی جمعیت ایستاد و خواند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، غلامرضا خابوری)

به قولت عمل کن!

صدایش زدم: «بار چندمه می‌گم بیا. کجایی؟ غذا یخ کرده‌ها!»

پیدایش نشد. رفتم پیش او. سرگرم کارهایش بود. گفت: «بگو قول می‌دی حرفم رو گوش کنی.»

گفتم: «حرفت رو بزن، گوش می‌کنم.».

می‌خواست برود. برایش شرط گذاشتم. قبول کرد. دو سه ماه بعد که امتحان آخرش را داد، شروع کرد. در هر فرصتی به یادم می‌آورد و می‌گفت: «به قولت عمل کن. دیگه خودت قول دادی.»

(به نقل از مادر شهید)

هدفی جز خدا ندارم

سرم پایین بود. گرم نوشتن شدم که سایه‌ای در جلوی اتاق، نظرم را جلب کرد. بلند شدم. انگار کسی به کنار دیوار رفت. چند لحظه‌ای پشت میز ایستادم، ولی خبری نشد. رفتم جلوی درِ اتاق. عبدالحمید را دیدم. سلام و علیکی کرد و گفت: «داداش! اومدم توی اداره و مزاحمت شدم.»

پرسیدم: «کاری داشتی؟»

موضوع را برایم تعریف کرد. خواستم موافقت کنم. پرسیدم: «می گذارن بری جبهه؟»

گفت: «نه، می‌گن سنّم کمه. اومدم شما رو واسطه کنم.»

از هدفش سؤال کردم. عبدالحمید هدفش از رفتن را خدا می‌دانست. سنّش کم بود و هدفش بالاتر و جلوتر از من.

(به نقل از برادر شهید، عبدالمجید نصیری)

عزیز دردانه

عزیز دردانه مادر بود. از تصمیمش برایمان حرف زد. خنده‌مان گرفت. یک کمی هم جا خوردیم. گفتم: «عبدالحمید! تو نمی‌گذاری مامان تنهایی بره مسافرت. حالا خودت داری می‌ری جبهه؟»

گفت: «آره! چون برای خدا دارم می‌رم.»

(به نقل از برادر شهید، عبدالمجید نصیری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده