هدایت جوانی که عاقبتش شهادت شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی طاهریان» یکم مهرماه ۱۲۹۵ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند اداره بازرگانی بود. ازدواج کرد و صاحب شش پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج به جبهه رفت. هشتم آذرماه ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.
توصیه به حجاب
بچه بودم. با مادرم پارچه گلداری را به خیاطخانه بردیم تا برایم لباس بدوزد. وقتی رسیدیم، خیاط اندازهام را گرفت. مادرم با او نشسته بود و داشتند حرف میزدند که من از اتاق بیرون رفتم. ماهیهای داخل حوض، نگاهم را به خود جلب کردند. آقایی را دیدم که عبا بر دوش انداخته و داشت کتاب میخواند. صدایم زد. اول کمی ترسیدم. انگشت خود را لای کتاب گذاشت و گفت: «دخترم! بیا اینجا.» اینبار مهربانی را در صدایش احساس کردم. کلی ترس و دلهرهام کم شد و به طرفش رفتم.
گفت: «به مامانت بگو برات یک مقنعه بدوزه، وقتی میای بیرون سرت کن تا نامحرم موهات رو نبینه. باشه!» با تکان سر، حرفش را تأیید کردم. انگار خانم خیاط هم حرفمان را شنید و از باقیمانده آن پارچه برایم یک مقنعه دوخت. دیگر او را ندیدم تا بعد از چند سال عکسش را روی اعلامیه دیدم که نوشته شده بود: «شهید علی طاهریان»
(به نقل از همشهریان شهید)
بیشتر بخوانید: کتاب غذای روح است
جهاد تبیین
هرکس چیزی میگفت. حاجعلی از جایش بلند شد و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود به حمایت از ولایت فقیه برخاست. در این میان پسر جوانی شروع کرد به توهین به انقلاب. حاجعلی به او تذکر داد، اما آن جوان بدون توجه به او داشت حرف خودش را میزد.
بعد از نماز جماعت، حاجعلی و آن پسر ساعتها بحث کردند. بالاخره او کارش را کرد و آن جوان را ارشاد که نه عاشق امام و انقلاب کرد، طوری که پس از مدتی به جبهه رفت و شهید شد.
(به نقل از دوست شهید، قدس)
دو چیز گرانبها نزد خدا
همیشه در لابهلای حرفهایش، آیه و حدیث میگفت. آن بار هم گفت: «دو چیز نزد خداوند گرانبها و باارزشه، یکی خون شهید و دیگری اشکی که بهخاطر ترس از خدا در نیمههای شب ریخته میشه.»
(به نقل از همسر شهید)
آیتالله خمینی، خاری است در چشم دشمن
کلاس چهارم ابتدایی بودم. یادم است یک شب فامیلها منزل ما شبنشینی آمده بودند. بابا در مورد مردی حرف میزد که آن موقع ذهن کودکانهام قد نمیداد منظورش را بفهمم. ذهنم پر از سؤال شده بود.
یک روز گفتم: «بابا! این آقایی که از او حرف میزنی کیه و کجاست؟» گفت: «اسمش آیتالله خمینیه! تبعیدش کردن، چون مثل خاری است در چشم دشمن.» بعد گریه کرد و گفت: «پسرم! دعا کن خدا کمکش کنه، چون میخواد بیاد و ریشه ظلم رو بکنه.»
(به نقل از پسر شهید)
انتهای متن/