سنگر، خانه من است
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رمضانعلی قدسالهی» بیست و یکم بهمنماه ۱۳۴۳ در شهرستان بندرترکمن متولد شد. پدرش علیاکبر و مادرش کبرا نام داشت. دانشجوی رشته تربیت معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای روستای امیرآباد از توابع شهرستان دامغان واقع است.
دنیا برام مثل قفسه
هروقت از جبهه میآمد، بیشتر از دو سه روز طاقت نمیآورد. هنوز مرخصیاش تمام نشده بود که برمیگشت. هنگام رفتن، خوشحالتر از هر موقع دیگر بود. وقتی از علاقهاش میپرسیدند، میگفت: «دنیا برام قفسه!»
(به نقل از خواهر شهید)
خودم را تابع جبهه کردهام
برای آخرینبار که میخواست به جبهه برود، مادرش گفت: «منو با خودت ببر!» او گفت: «مادر! خواهش میکنم بگذار برم.» مادر با قفل کردن در مانع رفتنش شد اما رمضانعلی از پنجره بیرون رفت و مادر در پی او میدوید تا اینکه سوار ماشین شد و به راننده گفت که سریع حرکت کند. درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود به مادر نگاه میکرد.
ناگهان متوجه شد که مادر بر زمین افتاد. دیگر طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد و او را در آغوش کشید. هر دو شروع به گریستن کردند. مادر نتوانست فرزندش را از رفتن بازدارد و او رفت. چند روز بعد، نامهای از او به خانوادهاش رسید. نوشته بود: «مادر! مرا ببخش و حلال کن! خودم را تابع جبهه کردهام. سنگر خانه من است و شما به امید برگشت من نباشید.» به پدر نوشت: «پدرجان! قربان دستهای پینه بستهات! جانم فدای خستگی تنت! چطور میتوانم زحمتت را جبران کنم؟ پدرجان! حلالم کن!»
(به نقل از خانواده شهید)
درخواست عفو و بخشش
اواخر شب به نمازخانه انرژی اتمی رفتم. کارش داشتم و باید پیدایش میکردم. بچههای زیادی گرد هم جمع شده بودند و راز و نیاز میکردند. هرچه گشتم نیافتمش. با خودم گفتم: «بهتره این اطراف رو هم بگردم.» اطراف نمازخانه چرخ میزدم که صدایی توجهم را جلب کرد. رد صدا را گرفتم. هرلحظه به آن نزدیکتر شدم. با فاصله از چالهای ایستادم. سرم را پایین انداختم. کسی درون چاله به سجده رفته بود و گریه میکرد. از آهنگ صدایش فهمیدم که اوست. چند دقیقهای نشستم و گوش دادم. از خدا درخواست عفو و بخشش میکرد.
صدایش که قطع شد، نگران شدم. آهسته به او نزدیک شدم. از گریه زیاد غش کرده بود. قمقمه آبم را گرفتم و روی صورتش پاشیدم. به هوش آمد. از من قول گرفت که به کسی چیزی نگویم.
(به نقل از همرزم شهید، عبدالعلی مشهد)
خوش به حالتون که با خدا معامله میکنین
یک روز پیش هم نشسته بودیم. از هر دری صحبت کردیم تا رسیدیم به خانواده رمضانعلی. رمضانعلی گفت: «پدرم آمادگی پدر شهید شدن رو داره. مطمئنم بعد از شهادتم روحیه بهتری هم پیدا میکنه.» واقعاً همینطور شد. زمانیکه رمضانعلی به شهادت رسید، پدرش را دیدم که ضمن ریختن اشک فقط میگفت: «خوشا به حالتون که با خدا معامله میکنین! خدایا! به ما هم توفیق شهادت بده.»
(به نقل از دوست شهید، حسین تیموری)
مادرم در شهادتش نقل و نبات پخش میکرد
مردم زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند. بعد از مراسم، همگی راهی خانه شهید شدند. یکدفعه باران نقل و نبات بود که بر سرشان ریخته شد. نگاهها به سویی خیره شد. مادرم بود که پلاستیکی در دست گرفته بود و سر جمعیت نقل میپاشید.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/