بهترین هدیه دنیا را به پسرم دادم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ذبیحالله خانمحمدی» پنجم آذرماه ۱۳۴۶ در روستای زرگرآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حبیبالله، قصاب بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم آذرماه ۱۳۶۶ در ماووتعراق بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
بهترین هدیه دنیا
هر روز غروب وقتی که تنها میشوم، انگار سکوی جلوی در خانه صدایم میزند. عادت هر روزم شده است. باید بروم. ذبیحالله هم عادت کرده است. حتی اگر مهمان داشته باشم، باید بروم. چند دقیقهای روی سکو درست مقابل قبرش بنشینم و نگاهش کنم. یک روز فارغ از تمام کارهای روزانه و کارهای سخت باغداری به سراغ کمد وسایل قدیمی رفتم. در بین تمام آنها، ساک ذبیحالله بود که نگاهم را ربود. دلم بیتابش شد. پاهایم ناتوان شد و زانوهایم شکست. در کمد را بستم و همانجا به یاد روزهای خوب بودنش، دلی سیر گریه کردم.
یاد ذبیحالله، تمام لحظات آن روز بیشتر از قبل با من بود. شب شده بود و حالا راحتتر میتوانستم در تنهاییام و با آرام بخشی یادش کمی استراحت کنم. چشمانم را روی هم گذاشتم و از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد. در خواب دوباره این ذبیحالله بود که لحظههایم را پر میکرد. با هم کمی حرف زدیم و گفت: «راستی مامان! ساعتم داخل ساکمه. اونو بده به داداش نعمت.» از این حرفش تعجب کردم. از زمانی که وسایلش را داده بودند، اصلاً داخل ساکش را ندیده بودیم. نه من و پدرش و نه سایر خواهر و برادرانش. صبح روز بعد خیلی سریع به سراغ ساکش رفتم. در بین چیزهای مختصری که در ساک داشت ساعتش هم بود. وقتی آن را برداشتم در کمال تعجب متوجه شدم که هنوز بعد از گذشت مدت زمانی طولانی از شهادتش، ساعت کار میکند و دقیق هم زمان را نشان میدهد. با خوشحالی، بهترین هدیه دنیا را به پسرم نعمتالله دادم.
(به نقل از مادر شهید)
فکر تنهایی روزهای آینده، اشکهایم را جاری کرد
عملیات نصر هشت بود و منطقه عملیاتی ماووت. امدادگر گردان ذبیحالله بود. من در گردان مهندسی رزمی بودم. بچهها به ستون درحال حرکت بودند. وقتی ستون حرکت میکرد، هیچکدام از آنها اگر سؤالی میپرسیدی، پاسخ نمیدادند. اما من شانس خودم را امتحان کردم. همانطور که از کنار ستون میگذشتم، میپرسیدم: «بچهها! ذبیحالله خانمحمدی رو ندیدین؟ امدادگر گردان!» اما هیچکدام پاسخی ندادند. عملیات شروع شده بود و من هنوز او را پیدا نکرده بودم. آن شب گذشت. صبح روز بعد به مقر گردویی رفتم و سراغش را گرفتم.
آقای عبیری را دیدم. بسیار ناراحت و غمگین بود و نگاهش را از من میدزدید چراکه میدانست ذبیحالله را مثل برادرم دوست دارم، اما وقتی نگرانی مرا دید گفت: «راستی محمد! بچهها بهت گفتن دیشب ذبیحالله زخمی شده؟ خواستیم ببریمش عقب، اما آنقدر آتش دشمن زیاد بود که نمیشد حرکتش بدیم. تا صبح داخل سنگر بود. وقتی خواستیم ببریمش دیگه خیلی دیر شده بود.» حرفهای محمدآقا که تمام شد، یاد روزهای گذشته و فکر تنهایی روزهایی که خواهد آمد اشکهایم را جاری کرد.
(به نقل از همرزم شهید، محمد اردکانیزاده)
انتهای متن/