باید خون سرخ امام حسین(ع) رو به همه نشون بدیم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدعلی مهدوی» شانزدهم تیرماه ۱۳۳۷ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش مهدی، شیرینیپز بود و مادرش ملوک نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. کارمند نیروگاه انرژی اتمی بوشهر بود. هجدهم آذرماه ۱۳۵۹ در بمباران هوایی دارخوین بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
من با بقیه فرقی ندارم!
میرفتم آنور و میآمدم اینور. نمیتوانستم یکجا بمانم. گاهی صدای شعار دادن مردم را میشنیدم و چند دقیقه بعد صدای شلیک گلوله را. آخرش صدای در، من را کشاند توی کوچه. محمدعلی نفسنفس میزد. پرید داخل حیاط. پرسیدم: «چه بلایی سرت اومده؟»
دست گذاشت روی قفسه سینهاش. نفس بلندی کشید و گفت: «در خانه باز باشه و به بقیه پناه بدین. مأمورهای شاه دارن مردم رو قلع و قمع میکنن!» با نگرانی گفتم: «باشه، پس خودت چی؟ کجا میخوای بری؟» گفت: «مادر! من با بقیه فرقی ندارم. به فکر من نباش. فکر کن اسلام چی میشه؟»
خون سرخ امام حسین(ع)
پارچهها را یکییکی گذاشت روی همدیگر و با طناب بست. محمدعلی خواست با او برود، ولی پدرش راضی نشد. گفت: «نه، کار توی تکیه طول میکشه و خسته میشی.» بدجوری حالش گرفته شد. واسطه شدم و گفتم: «بچهام کاری نداره. یک گوشه مینشینه. اگه خواستی میتونه کمک حالت باشه.»
دیروقت بود که هر دویشان آمدند. پدر محمدعلی دمغ بود و او سرحال. پرسیدم: «چیزی شده؟» پدرش گفت: «نگذاشت پارچههای سیاه رو به در و دیوار تکیه بزنیم. به جای اون، روی دیوارها پارچه قرمز کشیدیم.» محرم هر سال، تکیه را با پارچههای مشکی میپوشاندیم و امسال محمدعلی مانع شده بود. دلیلش را سؤال کردم. پدرش گفت: «محمدعلی میگه: «باید خون سرخ امام حسین(ع) رو به همه نشون بدیم. نباید همیشه برای امام گریه کنیم. باید شجاعتهای او رو هم نشون بدیم.»
خدا با ماست
کلی حرف آماده کرده بودم تا با محمدعلی بزنم. صدایش را که پشت گوشی شنیدم، بیوقفه همه حرفهایم را زدم. گفتم: «مادرجان! انقلاب فرهنگی شده؟ تو چرا درسِت رو ول کردی و رفتی اونجا؟ اوضاع جنگ سر و سامون نداره. معلوم نیست کی میخوای بیای؟» همه حرفهایم را که شنید، گفت: «مادر! از شما تعجّب میکنم. چه عیبی داره برم؟ راستش تازه از منطقه اومدم. طوریام هم نشده.» هقهق گریههایم بلند شد.
محمدعلی با لحن آرامتر گفت: «خدا با ماست. اصلاً ناراحت نباشین. اگه بیاین اینجا و ببینین چطوری راکت میافته جلوی پامون، اگه این همه مجروح و شهید رو ببینی دیگه اینطور نمیگی. اونوقت میفهمین خدا چه طوری همراه ماست.» از او خواستم به مرخصی بیاید که گفت: «جنگ مرخصی نداره. نمیتونم جنگ رو ول کنم.» خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. صدای بوق تلفن با گریههایم در هم گره خورد.
انتهای متن/