دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۳۹
مادر شهید «علی‌اصغر دولابی» نقل می‌کند: «یک روز عرق ریزان درحالی که آن‌قدر دویده بود که تا بناگوشش سرخ شده بود، آمد خانه. نفس‌نفس زد و گفت: مامان! زود باش! باید برگردم؛ بچه‌ها منتظرن. لیوان آب را تا ته سر کشید و گفت: دلم برای بابا می‌سوزه؛ از صبح تا حالا کار کرده؛ حتماً خیلی گرسنه شده.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‏‌اصغر دولابی» یازدهم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان گرگان زاده شد. پدرش حسین، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم آبان ۱۳۶۵ در طلائیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای روستای مهماندوست شهرستان دامغان واقع است.

دلم برای بابا می‌سوزه!

مامان! به من نماز یاد می‌دی؟

چهارپنج سال بیشتر نداشت. هر وقت من و پدرش نماز می‌خواندیم، علی‌اصغر کنارم می‌ایستاد، به ما نگاه می‌کرد و همراه ما خم و راست می‌شد.

یک روز با زبان شیرین کودکانه‌اش گفت: «مامان! به من نماز یاد می‌دی؟»

دست به سرش کشیدم و گفتم: «آره پسر گلم!»

حمد و توحید را چندبار برایش خواندم. او هم دل داد و زود یاد گرفت.

(به نقل از مادر شهید)

دیگه می‌خوام وردست بابا باشم و کمکش کنم

پدرش مغازه‌دار بود. علی‌اصغر وقتی از مدرسه می‌آمد، بعد از ناهار سریع می‌رفت سر درس و مشق.

گفتم: «مادر! کمی خستگی درکن! عجله‌ات چیه؟»

کتاب و دفترش پهن بود و داشت مسأله ریاضی حل می‌کرد. سرش را از توی کتاب برداشت و گفت: «حوصله ندارم، نُه شب به بعد برم سراغ درسم.»

گفتم: «چرا نُه شب؟»

خودکار را روی دفتر گذاشت و گفت: «مادر! دیگه می‌خوام وردست بابا باشم و کمکش کنم. در ضمن یاد می‌گیرم وقتی بابا نیست خودم مشتری‌ها رو راه می‌اندازم.»

کار هر روزش بود.

(به نقل از مادر شهید)

عصای دست پدر

با پسر همسایه‌مان رفتند فوتبال. یک روز عرق ریزان درحالی که آن‌قدر دویده بود که تا بناگوشش سرخ شده بود، آمد خانه.

نفس‌نفس زد و گفت: «مامان! زود باش! باید برگردم؛ بچه‌ها منتظرن.»

گفتم: «از راه نرسیدی که می‌خوای بری. صبر کن غذا رو آماده کنم.»

لیوان آب را تا ته سر کشید و گفت: «دلم برای بابا می‌سوزه؛ از صبح تا حالا کار کرده؛ حتماً خیلی گرسنه شده.»

خواست دوباره برگردد پیش دوستانش که گفتم: «کجا؟ مگه نمی‌خوای بری پیش بابات؟»

خم بود و داشت بند کفشش را می‌بست. گفت: «چرا! می‌رم به دوستام بگم دیگه منتظرم نباشن. می‌خوام برم پیش بابا، هم براش غذا ببرم و هم بمونم کمکش کنم.»

(به نقل از مادر شهید)

مهربان بود و خانواده دوست

پدرم می‌گفت: «علی‌اصغر سربازی بود. یک‌بار به مرخصی اومد. وقتی رسید خونه نیمه‌های شب بود. کلید نداشت. برای اینکه ما رو بیدار نکنه، آهسته از روی دیوار پرید توی حیاط. پشه‌بند بسته بودیم و توی پشه‌بند خوابیده بودیم. چون جا نبود، سرش رو توی پشه‌بند گذاشت و بقیه تنش بیرون بود.

موقع نماز که بیدار شدم علی‌اصغر رو دیدم. از خوشحالی بیدارش کردم و گفتم: «پسرجان! تو کی اومدی؟ چرا زنگ نزدی؟ این همه وقت نگران اومدنت بودم.» گفت: «بابا! دلم نیومد بیدارتون کنم. از طرفی پشه زیاد بود، گفتم سرم توی پشه‌بند باشه، پوتین پام بود پشه اذیتم نکرد.»

(خواهر شهید به نقل از پدر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده