هم‌رزم شهید «حسین سماوی» نقل می‌کند: «با خنده گفتم: اگه امشب به گشت رفتی، یک قدم به نیت من بردار و بگو: خدایا! یک قدم ثوابش برای محمدتقی نوشته بشه. او هم خندید و رفت.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین سماوی» یکم فروردین ۱۳۴۴ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش صغرا نام داشت. دانش‌آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

«حسین» ثوابش را با من قسمت کرد

او باز هم آرام بود

صدای قدم‌های مدیر، سکوت سالن را به هم زد. پچ‌پچ‌مان کمتر شد. چند قدم می‌آمد و بعد تَرکه چوبش را در کف دست می‌زد. نفسمان به سختی درمی‌آمد. حسین جلوتر از همه بود. مدیر یک ابرویش را بالا داد و قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «چرا دیروز نیامدین؟ چرا تعطیل کردین؟»

صدایش ترس توی دلمان انداخت. حسین آرام بود و گفت: «آقا! باز هم تعطیل می‌کنیم.»

خانه امام در نجف محاصره شده بود. به قول حسین باید اعتراضمان را نشان می‌دادیم. مدیر دو تا گوش‌هایش قرمز شد. ترکه چوب را محکم زد کف دست حسین و با تشر پرسید: «برای چی؟»

حسین گفت: «برای چی خانه رهبر ما رو محاصره کردن؟»

مدیر ابروانش در هم رفت. ترکه را محکم‌تر خواباند کف دستش. حسین درد را در گلو خفه کرد و از پیشمان رفت. صدای شادی بچّه‌ها بلند شد. جمع شدیم دور حسین، ولی او باز هم آرام بود.

(به نقل از دوست شهید، اسماعیل ادهم)

ما همه یکی شدیم

مدرسه پر شد از مأمورها. یکی از آن‌ها چپ و راست همه را می‌زد. بعضی‌ها از زیر دستش فرار می‌کردند. اتفّاق دو سه روز پیش آمد جلوی چشم‌هایم.

گفت: «بگیر!»

گفتم: «چیه؟»

نشانم داد. نگاهم افتاد روی نوشته‌های کاغذ. ازش گرفتم. چند تا خط اوّل را خواندم. آن را بستم و گذاشتم توی جیبم. دور و بر را پاییدم و گفتم: «اعلامیه؟ از کجا آوردی؟»

گفت: «اعلامیه امامه، بگیر بخون و از روی اون هرچی می‌تونی بنویس، باید همه رو پخش کنیم!»

یکی از سرباز‌ها رسید به حسین. خواباند توی گوشش و گفت: «اعلامیه‌ها کار کیه؟»

حسین به مأمور گفت: «همه بچه‌ها هستن، ما همه یکی شدیم.»

مأمور دستش را بلند کرد، ولی در آسمان ماند. انگار فهمیده بود همه را نمی‌تواند سیلی بزند.

(به نقل از دوست شهید، محمدرضا نجاریان)

به متخصص‌هایی نیاز داریم که تعهّد هم داشته باشند

ابتدایی هم‌کلاس بودیم. هرجا می‌دیدمش، خوشحال می‌شدم. گاهی وقت ساعت‌ها حرف می‌زدیم. از آن چند سال، روز‌ها و هفته‌ها خاطره داشتیم و حرف برای گفتن. چند نفری یک‌جا جمع شده بودند و حسین هم بینشان بود. از پشت، دست روی شانه‌اش گذاشتم. با دیدنم گفت: «سلام! چطوری؟ کارم تموم بشه با هم می‌ریم.»

به دوستانش گفت: «شما باید درس بخونین، آینده به متخصص‌هایی نیاز داریم که تعهّد هم داشته باشن.»

قرار جلسه بعدی را گذاشتند و همه از او خداحافظی کردند. تنها شدیم. گفتم: «حسین! از صحبت‌هایی که کردی معلومه خیال‌هایی توی سرته؟»

گفت: «می‌خوام برم جبهه، نمی‌تونم طاقت بیارم صَدام بیاد خرمشهر رو بگیره و ما بنشینیم توی خانه.»

گفتم: «درس داری، کجا می‌خوای بری؟»

گفت: «امام فرمودن ما هم می‌ریم. ظلم هرجا باشه باید نابود بشه!»

(به نقل از دوست شهید، محمدرضا نجاریان)

یک قدم به نیت من

توی دفتر خاطراتم نوشتم: «شب آخر یعنی آخرین دیدار من با حسین، یک دیدار از یاد نرفتنی شد. واقعاً لذّت برخورد آن شب من و حسین، هنوز در کامم احساس می‌شود و امید شفاعت او را دارم!»

چند صفحه عقب‌تر را ورق زدم. آن‌چه را می‌خواستم، پیدا کردم. ساعت شش غروب بود. حسین با بچه‌ها برای شناسایی می‌رفت. شب عملیات والفجر چهار بود. گفتم: «حسین!» برگشت. منتظر بود تا بقیه حرفم را بشنود.

با خنده گفتم: «اگه امشب به گشت رفتی، یک قدم به نیت من بردار و بگو: «خدایا! یک قدم ثوابش برای محمدتقی نوشته بشه.»

او هم خندید. دیر وقت بود که بچه‌ها برگشتند. حسین بینشان نبود.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدتقی فیض)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده