با دیدن ضریح شش گوشه، کلی گریه کردم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عبدالمحمد سعدالدین» سیزدهم دیماه ۱۳۳۷ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش اسدالله، کشاورز بود و مادرش نرگس نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورزی میکرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم آذرماه ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.
با دیدن ضریح امام حسین(ع)، یاد حرفش افتادم
آن یک سالی که بعد از سربازی با ما زندگی کرد، خیلی توی کار کشاورزی کمکم بود. با آن همه، آنقدر التماس کرد تا راضی شدم همه کارها را به تنهایی جلو ببرم و او برود. صبح روزی که میخواست برود، گفتم: «عبدالمحمد! میدونی که من دیگه توان سابق رو ندارم، زود برگرد!» چشم توی چشمم دوخت و گفت: «بابا! من دارم میرم راه کربلا رو باز کنم، من دیگه بر نمیگردم.» رفت و شهید شد. سالها گذشت و خدا توفیق زیارت امام حسین(ع) را به ما داد. چشمم که افتاد به ضریح شش گوشه، یاد حرف آن روزش افتادم و به یادش کلی گریه کردم.
(به نقل از پدر شهید)
اگه داداش نبود، جذب منافقین میشدم
آمده بود توی دبیرستان ما و به بچهها میگفت: «میتونین بیایین اونجا نوار قرآن و چیزای دیگه مجانی بگیرین.» من کلاس دوم هنرستان درس میخواندم. با خودم گفتم: «خیلی خوبه! میرم خیابون سعدی و نوار قرآن میگیرم. میدونم که عبدالمحمد خیلی خوشحال میشه.» خانه که رفتم به عبدالمحمد گفتم: «داداش یک گروه هستن توی خیابون سعدی دفترشونه، نوار قرآن مجانی و چیزای دیگه میدن. میخوام برم بگیرم.»
گفت: «اولاً که اونا گروه نیستن و گروهکن! بعد هم نوار قرآن رو میشه از مسجد محل هم گرفت. اونا میخوان یک عده دانشآموز اونجا رفت و آمد کنن و بازارشون گرم بشه. آدمای درستی نیستن!» با خودم گفتم: «چه خوب شد اومدم و از داداش پرسیدم. اگه نپرسیده میرفتم اونجا، تا قیامت نمیشد این لکه ننگ رو پاک کرد.»
(به نقل از برادر شهید)
اهمیت حضور در مسجد
دانش آموز بودم و مکبر مسجد نجفی و صاحبالامر(ع). امام جماعتمان در این دو مسجد نماز میخواند و من مکبری میکردم. عبدالمحمد هر وقت بود من را با موتورش به مسجد بعدی میرساند. یک روز جلوی مسجد صاحبالامر(ع) منتظر بودم که نماز بشود و تکبیر بگویم. داشتم قدم میزدم که با موتور رسید. تازه از باغ آمده بود. مستقیم آمد و کنار من نگه داشت. با خوشرویی گفت: «مرتضی خوش به حالت! سعی کن همیشه توی مسجد باشی!»
(به نقل از پسرعموی شهید)
از مصائب روزه گرفتن در رژیم طاغوت
سال ۱۳۵۶ ماه رمضان افتاده بود به اواخر مرداد. نمیگذاشتند سربازها روزه بگیرند. اگر هم کسی میخواست روزه بگیرد، باید دزدكی میگرفت، اما توی پادگان آنقدر آدم فضول بود كه نگذارند آنها رنگ خوشی را ببینند. بندگان خدا ناهار و شامشان را نگه میداشتند و به جای سحری و افطاری میخوردند. چه بسا غذایی كه توی كمد لباس نگه داشته میشد، فاسد شده باشد.
میگفت: «یک روز یكی از افسرها اومد و گفت: اینایی كه روزه گرفتن ضعیف شدن، باید تقویت بشن. فهمیدیم چه خوابی برامون دیده. موقع ظهر همه رو ریختن توی ماشین و بردن پادگان افسریه. كلی دواندن و بدو بایست دادن تا كم بیاریم. بعد هم بردنمون كنار دیوار و دستور دادن دستهامون رو بذاریم زمین و پاهامون رو ببریم بالا و بچسبونیم به دیوار. خیلی از بچهها حالت تهوع پیدا كردن و خیلیها بریدن، اما به لطف خدا چون من قوی بودم، تونستم روزهام رو نگه دارم.»
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/